همیشه وقتی فاینلها از راه میرسن من ذهنم شروع میکنه به خیالپردازی. فاینل ها مثل پریدن از حلقهی آتش قبل از تجربهی رهایی هستن. لعنت به تمام آدم هایی که میگن امتحان را دوست دارند. در تمام روزهای فاینل٫ بین ساعت های درس خواندن ذهنم همیشه در فکر پایان است. با خودم میگم فقط ۱۰ روز٫ فقط یک هفته٫ فقط پنج روز تا آزادی مانده. لیست فیلم هایی که میخواهم ببینم را در همین روزها می سازم. لیست کتابهایی که میخواهم بخوانم را در همین روزها میسازم. در مورد شبهایی فکر می کنم که ساعت ۱۰ شب در استخر شناور باشم و به آسمان نگاه کنم. به نیکی پیام میدهم که اولین شب تابستان را برویم بیرون. بین این خیالبافیها و درس خواندن ها وقتی برای کار دیگر نمی ماند. اما وقتی دارم نیمه شب به سمت پارکینگ میروم که برگردم خانه٫ در ذهنم با او صحبت می کنم. نمی دانم چرا او. نمی دانم چرا او٫ وقتی میدانم هیچوقت دوست ندارم این فاصلهآی که بین ماست برداشته شود. نمی دانم چرا او وقتی میدانم دلیل خاص بودنش همین فاصلهای است که داریم. با او صحبت می کنم. میگم
من از اولش کمالگرا به دنیا نیامده بودم. مادرم مرا کمالگرا کرد. نه در مورد همه چیز٫ فقط در مورد نمره. مادرم همیشه میگفت (و میگه) تو که هیچ چیزت به جز درس خواندنت به درد نمیخوره. حداقل درست درس بخوان. من از یک جایی به بعد این موضوع باورم شد. اینقدر که جملهی "از یک جایی به بعد باورم شد" به نظرم مسخره میرسد چون بهدردنخور بودن من در دنیای غیر آکادمیک یک حقیقت است٫ باور نیست.
اولین ارزیابیای(quiz) که در مکتب داشتیم یادم است. ریاضی بود. احتمالا جمع و تفریق چندتا عدد. برای منی که صنف اول را جهش کرده بودم همه چیز مکتب نااشنا بود٫ برای بچه های دیگه نه. یادم است استاد برگهام را داد دستم و گفت ۱۰ بر ۱۰. من خانه که آمدم قبل از اینکه کفش هایم را دربیارم از مامان پرسیدم مامان ۱۰ بر ۱۰ خوبه؟ و او گفت خوبه. برای سالیان طولانی نمراتم همه ۱۰ بر ۱۰ بودند. بدون هیچ تلاش خاصی. یادم است یکبار کتاب دینیام گم شده بود و بدون کتاب ۱۰/۱۰ گرفتم. یا حتی وقتی اولین روزم در مکتب جدیدم در هرات بود و استاد بیولوژی سوال میپرسید. همان روزی که صدایی از طبقهی بالا آمد و من سر صنف از ترس تکان خوردم چون خیال کردم صدای انفجار است و بچه ها خندیدند. همه خندیدیم.
با تمام اینها همیشه استرس داشتم. اعتماد به نفسم زیر صفر بود. با اینکه باهوشترین شاگرد صنف بودم. هربار امتحان داشتم دست هایم یخ می زدند. صدایم می لرزید. تا اینکه کم کم باورم شد من بهترینم. برای مدت طولانیآی باور داشتم. بعد بهم ریختم. شروع کردم به کتاب خواندن. نه کتاب های خوب تاریخی. کتاب های بیمعنی ِوقت هدر دهنده. نمرههایم برای اولینبار ۱۰/۱۰ نبودند. همه با من مثل آشغال رفتار کردند. انکارش که فایده ندارد که. کردند. مثل آشغال رفتار کردند. بروند بمیرند. برای اونا درس خواندم. تا همین دوسال پیش. الان برای خودم درس میخوانم. چون دوست دارم مثل تو باشم. باز مثل قدیما استرس میگیرم سر امتحان٫ شب امتحان٫ روز امتحان. صدایم میلرزد. دستهایم میلرزند. چون فکر می کنم دیگه بهترین نیستم.
امشب وقتی داشتم برمیگشتم خانه با خودم فکر میکردم این تابستان قرار نیست مثل تابستان های دیگر باشد. تو را هر روز می بینم و تو هم احتمالا مثل سگ قرار است از من کار بکشی. ۱۲ واحد درس تابستانی گرفتهام که قرار است مرا درسته قورت بدهند. آخر هفته ها باید کار کنم چون پولی که تو به من میدهی مستقیم میرود به حساب پساندازم برای شهریهی دانشگاه. این تابستان قرار است له شوم. ۸ ساعت و ۵۵ دقیقهی دیگر امتحان فزیک دارم. اما حس زنده بودن کردم. میفهمی؟ ادم در روزهای خوب که حس زنده بودن نمی کند. آدم در روزهای خوب با خودش فکر می کند این خیلی سورئال است. اصلا شبیه زندگی نیست. چه اتفاقی قرار است بیافتد؟ نکند قرار است بمیرم؟ چرا همه چیز خوب است؟ آدم وقتی زندهست که ذهنش پر از دغدغهست. در ذهنش با کسی که هیچ ربطی به زندگیش ندارد حرف می زند. تنها ست. روز قبلش به زی پیام داده و گفته من دلشکستهام. درس دارد که بخواند. استرس امتحان دارد. حرف برای گفتن دارد و گوشی برای شنیدنشان نه. پول ندارد حتی قهوه بخرد. خستهست و خوابالود. اما زنده است و دوست دارد شبیه تو باشد.