چند دقیقه از بامداد گذشته بود٬ پشت در خانهاش نگه داشتم. گفت "من یک روزی بلاخره میفهمم" پرسیدم چی را؟ گفت "اینکه چه اتفاقی برای تو افتاد." یادم افتاد که چند هفته قبل کیوان گفته بود "حس می کنم اخیرا چیزی در تو عوض شده. اتفاقی افتاده؟"
بهش گفتم که نمی توانم بگویم چون نمیتواند بفهمد و گریه کرده بودم. یاد تمام بارهایی که به آدمها گفته بودم من مثل یک کتاب بازم افتادم. یاد تمام بارهایی که نوشته بودم الی یک کتاب باز است.
- //][//-/
- شنبه ۵ می ۱۸
- ۱۷:۴۸