در دفترم نوشتم «در من چیزی در حال تغییر است. امیدوارم خوب باشد. امیدوارم حداقل آخرش خوب باشد.» به اِم توضیح میدهم. حالم را توضیح میدهم. اینکه چطور شنبه نتوانستم چند ساعت با بچهها وقت بگذرانم. بهش نمیگم، اما کلید آرامشم را پیدا کردهام. وقتی در اتاقم نشستهام و کتاب فزیکم را میخوانم اینقدر آرامم که راضیام دنیا همینجا بایستد. راضیام که صد سال دیگر در همین گوشه از اتاق بخوانم و سوال حل کنم. کمتر چیزی است که حس بهتری برایم داشته باشد. مثل وقتی که صنف ۳ بودم. بعد از ظهرهای گرم لب پنجره مینشستم و کتاب میخواندم. نمیتوانم توضیح بدهم. نمیدانم چرا اینطور شده. اِم میگه «همممم... نگرانی که دوباره افسرده شوی؟... من دلیلی برای نگرانی نمیبینم. اینکه از بودن با مردم لذت نمیبری چیز عجیبی نیست. خودت را راحت بگذار.» خودم را راحت گذاشتهام. امروز یک امتحان بیاهمیت در Astrobiology دارم. به جای حفظ اطلاعات (که یک هفتهی دیگه فراموش میشن) دیشب با خودم در مورد ترموداینامیک میخواندم. الان این را تمام کنم میروم کوانتوم بخوانم.
وسط حرف زدن با اِم اینقدر از اینکه سعی میکردم با کسی ارتباط برقرار کنم خسته شده بودم که چندبار گوشی را به پیشانیام چسپاندم و بیاراده نفسم را با فشار بیرون دادم. اِم خیال کرده بود بیرونم و هوا توفانیست.
+: حالت خداگونهای داشت.
-: چطور؟
+: با تواضع پیش میرفتی دنیا را به پایت میریخت. با غرور پیشش میرفتی گردنت را میشکست.
پشت چراغ سرخ برایش نوشتم «منم دوستت دارم» همینطوری بدون نقطه در آخر. به شنیدنش نیاز داشت. به شنیدنش نیاز داشت. صنف ۳ که بودم یکبار با پیدی دعوا کرده بودم. روی حویلی دنبالش میکردم. بابا دستم را گرفت. گفت «یک لحظه. فقط یک لحظه صبر کن. ببین دیگه عصبانی نیستی؟» واقعا هم که عصبانی نبودم. چندبار در مقابل این احمق چند لحظه صبر کردهام؟ هزاااار بار. در پارکینگ بغلش کردم. ولش نکردم. با هم از چپ به راست تکان میخوردیم. از شما چه پنهان، ذهنم رفت سمت oscillations و اینکه چقدر زیباست که تمام تابعهای تناوبی دنیا را میشود با ساین و کوساین تعریف کرد.
All periodic functions can be expressed as a sum of sin and cos functions.
بگذریم. ازش دلگیرم. تمام ارتباطات غیرضروری زندگیم را خاموش کردهام. فردا امتحان دارم. فردا تولد سیتا است. با تمام اینها من آمده بودم که ببینمش. بعد از یک دعوای سخت آمده بودم ببینمش. بعد از یک دعوای سخت به جای اینکه گردنش را بشکنم آمده بودم ببینمش. شجاع بودم. چه میدانم. مگر دوست داشتن چیزی به جز حس ِخاص و کمیابی است که در مقابل بعضی از آدمهای زندگی داریم؟
شنبه و یکشنبه دارم میروم به یک کانفرانس. زوئی و آلدو هم میروند. کریستینا در شهری که کانفرانس است زندگی میکند و من گفتم اگر خواسته باشد میتواند با ما بیاید. زوئی دوستش را دعوت کرده. تصمیم گرفتیم همه با هم برویم که در راه خوش بگذرد. نمیدانم عقلم وقتی این برنامه را ریختم کجا بود. من حوصلهی یک ساعت حرف زدن با اِم را ندارم. چطور قرار است ۴ ساعت با سهتا آدم دیگر در کنارم رانندگی کنم؟
مرا ز یاد تو برد و تو را ز دیدهی من
ستم زمانه از این بیشتر چه خواهد کرد
-صائب
یک تا کلید بی قفل، یک تا اتاق بی در
حس میکنم که گاوم، گاوی که میکشد پر
یک جنگلم که خالی کردند از درختش
این کیست؟ گریه کرده خوابید روی تختش
این کیست که در عشقت تا حال بند مانده
... که اعتماد کرده... که گوسفند مانده
این کیست که شکسته هر چند استخوانش
نامت هنوز جاریست هر لحظه بر زبانش
این کیست که جهانش اینقدر تیره گشته
از بس که گریه کرده رفته جزیره گشته
یک تا کلید بی قفل، یک تا اتاق بی در
کشتی کاغذیای در جویچه شناور
به چشمهام دیدی، گفتی دو تا زغال است
یک گله اسپ رم کرد در سینهام ... چه حال است
تو بوق یک قطاری، من خط ریل استم
حس میکنم تو گوگرد، من تانک تیل استم
دیوانهی خودت را بگذار «شوک» باشد
این چیزها مهم نیست کیف تو کوک باشد
حالم زیاد خوب است، مرگ استرس ندارد
این شعر را بسوزان، یک ذره حس ندارد
-رامین مظهر
- //][//-/
- سه شنبه ۲۹ اکتبر ۱۹