شبی که سوگندنامهی بقراط را خواند، تا صبح به بتهوون گوش داد و گریست. دنیا به نظرش تخس میامد. روز بعد در قهوهخانهی سبز کنار مسجد با خودش شطرنج بازی میکرد. همهجا آرام بود و از لحن موزون مؤذن خندهاش گرفته بود. سیاه از سفید برد. ساحل اگر میبود این انتخابش را به حساسیتهای نژادیاش ربط میداد. روانشناسی علم بیپایهای است. در صف آخر نماز نشست و به نمازگزاران نگاه کرد. سر به مهر گذاشت و تا آخر نماز سر برنداشت. میشمرد. دوست نداشت آسمان سیاه شود. تاریکی هوا یاد غمهای داروین میانداختش. پدرش مثل پدر داروین بود. یاد کتاب صد سال تنهایی افتاد. به یاد ِپسر ِحرامی ِآکاردیو گریه کرد. آکاردیو. آکاردیون. رودی. فرانسه که رفته بود، آسمان وقتی سیاه میشد، با بایسکلهایی که از «غودی» قرض گرفته بودند میزدند بیرون. صد و دوازدهتا پدال میشد فاصلهی خانه تا آن کوچهی خلوت ِپشت خیاطی. بیحرف صد و دوازده پدال میزدند. آسمان سیاه را دوست نداشت. حرف نزدن را دوست نداشت. آسمان سیاه فقط با حرف رنگی میشد. در همان کوچههای تاریک به زیبایی لهجهها پی برده بود. خانه آمد. ۲۰ ساله که بود، یکبار به دکترش گفته بود هر روز قرص خوردن بهش احساس پیری میدهد. قرصها را بالا انداخت. بیست دقیقه نشده بود که تشنه شد. از پلهها تا آشپزخانه پرواز کرد. اب نوشید. تلویزیون آهنگ قشنگی پخش می کرد. به یاد بتهون لبخند زد. راز پاهایش را بغل کرد. روی زمین نشست و راز را بوسید. آسمان بیرون سیاه بود. بچه باید میخوابید. راز را کف آشپزخانه گذاشت. هر طرف رنگینکمان میدید. بیدلیل خندید. با دلیل خندید. هنرپیشهی خوش سیما از پردهی تلویزیون به او نگاه میکرد. بوسهای برایش فرستاد. به سایهی چاقوهای روی اجاق سلام داد. بعد یاد سهراب افتاد. با خودش گفت: «دیروز آزاده بودم. دیروز و روزهای بیشمار دیگری که چیزی ازشان به یاد ندارم. پایان قصههای خوب همیشه در ذهن نویسنده از اولش پیداست...» نانوایی. ندا. نووا. نوا. روی مبل افتاد. وقتی بیدار شد آسمان آبی بود.