از خاطرم میروی. آزاده میشوم. آزادهتر از الانی که بیشرم به چشم بقیه نگاه میکنم و حرف میزنم. آزادهتر از همیشه. دنیا است دیگر. همه چیز بند ِاحتمالات است. صدایت به گوش من نمیرسد. تو اصلا دنبال شنیدن صدایم نیستی. حماقت همین حالتی است که من دارم. زندگی است دیگر. همه چیز بند ِ احتمالات است. هوا که تغییر میکند گلودرد میشوم. کانادای سرد و تگزاس گرم، همه جا را با همین حال گشتهام. چرا مردم فکر میکنند قرار نیست پاریس را هیچوقت اینطور بگردند؟ زندگی همین است دیگر. هیچوقت معلوم نیست چه اتفاقی قرار است بیافتد. همه چیز بند احتمالات است. ببین، حتی وقتی قانون مورفی قرار نیست صدق کند هم نمیدانیم که قانون مورفی قرار نیست صدق کند. مثل آن شبی که با احساس مرگ سهتا ایمیل پشت سر هم فرستادم و فکر میکردم نیم ساعت دیگر قرار است دنیایم پیش چشمهایم نابود شود. نشد. نیم ساعت گذشت و دنیای من مثل همیشه بود. پر از امید. میترسم. ۲۰ سال بعد قرار نیست امید این روزهایم را داشته باشم. میترسم. قبل از رفتنم باید با بابا حرف بزنم و میترسم. بابا به رفتنم رضایت نمیدهد. بدون رضایت بابا میروم. هیچکس قرار نیست باشد. فکرش به اندازهی رانندگی در نیویورک به من استرس میدهد. زندگی همین است دیگر. خودم را شاد تصور میکنم. نیمه شبی که از دنمارک ایمیل گرفته بودم، نوشته بود میدانم آنجایی که تو زندگی میکنی هنوز تاریخ ِفلان نیست ولی الان در دنمارک ساعت ۸ صبح روز فلان است و ما نمیتوانستیم برای دادن این خبر خوش بیشتر از این صبر کنیم. میپریدم. از شادی میپریدم. نیمه برهنه وسط اتاق میپریدم. مثل آن روزی که پیش آسانسور از شادی میپریدم. خودم را تصور میکنم که در مقابل تو شادم. مثلا شادم برای اینکه فلانجا نمیتوانسته بیشتر از این برای دادن فلان خبر خوش صبر کند. تو اگر مرا شاد ببینی، پر از امید ببینی، پر از موفقیت ببینی، تو اگر خودم را ببینی، شاید صدایم را بشنوی. شاید بخواهی صدایم را بشنوی.
- //][//-/
- پنجشنبه ۲۶ دسامبر ۱۹