۳ مطلب در دسامبر ۲۰۱۹ ثبت شده است

O Re Piya

از خاطرم میروی. آزاده میشوم. آزاده‌تر از الانی که بی‌شرم به چشم بقیه نگاه میکنم و حرف میزنم. آزاده‌تر از همیشه. دنیا است دیگر. همه چیز بند ِاحتمالات است. صدایت به گوش من نمیرسد. تو اصلا دنبال شنیدن صدایم نیستی. حماقت همین حالتی است که من دارم. زندگی است دیگر. همه چیز بند ِ احتمالات است. هوا که تغییر میکند گلودرد میشوم. کانادای سرد و تگزاس گرم، همه جا را با همین حال گشته‌ام. چرا مردم فکر میکنند قرار نیست پاریس را هیچوقت اینطور بگردند؟ زندگی همین است دیگر. هیچوقت معلوم نیست چه اتفاقی قرار است بیافتد. همه چیز بند احتمالات است. ببین، حتی وقتی قانون مورفی قرار نیست صدق کند هم نمیدانیم که قانون مورفی قرار نیست صدق کند. مثل آن شبی که با احساس مرگ سه‌تا ایمیل پشت سر هم فرستادم و فکر میکردم نیم ساعت دیگر قرار است دنیایم پیش چشم‌هایم نابود شود. نشد. نیم ساعت گذشت و دنیای من مثل همیشه بود. پر از امید. میترسم. ۲۰ سال بعد قرار نیست امید این روزهایم را داشته باشم. میترسم. قبل از رفتنم باید با بابا حرف بزنم و میترسم. بابا به رفتنم رضایت نمیدهد. بدون رضایت بابا میروم. هیچکس قرار نیست باشد. فکرش به اندازه‌ی رانندگی در نیویورک به من استرس میدهد. زندگی همین است دیگر. خودم را شاد تصور میکنم. نیمه شبی که از دنمارک ایمیل گرفته بودم، نوشته بود میدانم آنجایی که تو زندگی میکنی هنوز تاریخ ِفلان نیست ولی الان در دنمارک ساعت ۸ صبح روز فلان است و ما نمیتوانستیم برای دادن این خبر خوش بیشتر از این صبر کنیم. میپریدم. از شادی میپریدم. نیمه برهنه وسط اتاق می‌پریدم. مثل آن روزی که پیش آسانسور از شادی می‌پریدم. خودم را تصور میکنم که در مقابل تو شادم. مثلا شادم برای اینکه فلان‌جا نمیتوانسته بیشتر از این برای دادن فلان خبر خوش صبر کند. تو اگر مرا شاد ببینی، پر از امید ببینی، پر از موفقیت ببینی، تو اگر خودم را ببینی، شاید صدایم را بشنوی. شاید بخواهی صدایم را بشنوی. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۶ دسامبر ۱۹

قصه‌ کنیم، ها؟

امتحان‌های فاینلم تمام شد. وقتی که با قدم‌های کوچک و خسته تا پارکینگ می‌رفتم، سعی داشتم به چیزهای خوب فکر کنم. توان ِ فکر کردن به سختی سمستر جدید و بدی این سمستری که گذشت را نداشتم. مثل این چند هفته‌ی اخیر منبع خوشی‌هایم تصور کردن افغانستان است. بلی. بعد از پنج سال گوش دادن به خودم این سو دلم آن سوی دریا، هوای پار دریا دارم ای دوست، غربت‌سرا و یک عالمه آهنگ دلتنگی دیگر که حالا یادم نمی‌آید، این روزها به سلام افغانستان گوش میکنم... از ای آواره

از ای سرگردان

از ای تنهایی

و از ای زندان

به کابل جان به کابل جان به کابل جان سلام!

افغانستان سلام! 

:)

۱۱ روز ِدیگر به کابل جان پرواز دارم. در پوست خودم نمی‌گنجم. 

خانواده‌ام میخواستند در ۹ روز رخصتی برویم نیویورک. با موتر. ۲۳ ساعت راه است. من مخالف بودم. اما وقتی با قدم‌های کوچک و خسته به سمت پارکینگ میرفتم و فکر افغانستان داشت بدی امتحان کوانتوم را از یادم میبرد، فکر کردم بقیه هم حق دارند فکر ثابتی برای خوشحالی داشته باشند. بعد از یک هفته مخالفت در گروه گفتم «I'll go to NY with you.» و این گفته‌ام با استقبال زیادی مواجه شد :)

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۸ دسامبر ۱۹

گاهی برایم اتفاق‌های خوب میافتد

شلوار سیاه ِجدیدم که مثل لایه‌ی دومی از پوست جذب و زیبا روی بدنم می‌نشیند را پوشیدم. جاکت ِکوتاه ِ سفیدی که با کریستینا خریده بودم را پوشیدم. ساعت قهوه‌ای ِمصطفی را روی مچم بستم. جاکت ِپیش‌باز قهوه‌ای مخمل را روی جاکت سفیدم پوشیدم. جوراب‌های سفیدم که طرح پیشو دارند را روی پاچه‌های شلوارم کشیدم. بوت‌های قهوه‌ایم را پوشیدم. موهایم را با کش قهوه‌ایی که کریستینا برای تولدم خریده بود بستم. گوشواره‌هایم را انداختم. به این اعتمادبه‌نفس نیاز داشتم. کریس آزمایشگاه را نشانم میداد. استیو جابز و بقیه آدم‌هایی که همیشه یک نوع لباس می‌پوشند به اعتمادبه‌نفس نیاز ندارند.

دروازه آزمایشگاه از بیرون باز نمیشد. ایمیل دادم که بیاید در را باز کند. رفتیم داخل. اولین چیزی که گفت این بود «امتحانت را پس میخواهی؟» نمیخواستم. گفتم «چرا که نه.» نمره‌ام را میدانستم. حداکثر نمره ۵۰ بود، نمره کامل ۳۰ بود و من ۳۲ گرفته بودم. بد نبود. میتوانست بهتر باشد. نمره‌ام خوشحالم نمیکند. هیچ چیز خوشحالم نمیکند. برگه‌ام را ورق زد. به سوال سوم اشاره کرد و گفت: «در تمام صنف تو تنها کسی بودی که این سوال را درست جواب دادی.» فقط گفتم تشکر. چیزی خوشحالم نمیکند. اما یکی در ذهنم گفت الههههههههه انگار خیلی هم احمق نیستی! ۱ ساعت و ۲۰ دقیقه از تحقیقش حرف زد. بی‌قرار بودم. اینکه نمیدانستم قرار است پیشش کار کنم یا نه کلافه‌ام میکرد. در رفتارم مشخص بود. اما خب چیکار کنم :| بیقرار بودم دیگه. آخرش گفت با سیتز به زودی حرف میزند و خبرم میکند. مثل همیشه با اقتدار دست دادم. انگار نه انگار که برای یک قطره اعتمادبه‌نفس به لباس ِ خوب پوشیدن روی آورده بودم :)


با کریستینا درس میخواندیم. جو پیام داد که «به مهمانی دیپارتمنت میایی؟» قرار بود با کریستینا بروم. اما هر دو مشغول درس خواندن بودیم. تصمیم گرفتیم نرویم. گفتم نه. نیم ساعت بعد بهم پیام داد که:

DUDE YOU WON AN AWARD

CONGRATULATIONS!

همینقدر یکدفعه‌ای! بی‌خبر! اصلا نمیدانستم در مورد چی است! لعنتی‌ها به رئیسم گفته بودند ولی میخواستند برای من سورپرایز باشد! یعنی چی خب؟ اگر میدانستم قرار است جایزه ببرم می‌رفتم. تمام بچه‌های نجوم بودند. فکر کنید! پیش همه‌ی بچه‌ها یک صفحه مطلب در ستایش من خواندند :)) 

به کریستینا گفتم. حال خوشی داشتم. لباس‌های خوبی تنم بود. بابت یک کار نامعلوم به مقدار نامعلومی جایزه برده بودم. شاید آنقدر‌ها هم که فکر میکنم بی‌مصرف نباشم.

به درس خواندن ادامه دادم. 


ساعت ۳ با کریستینا رفتیم به کریس کارخانگی ترموداینامیک را تحویل بدهیم. گفت با سیتز حرف زده. سیتز قبول کرده. سیتز قبول کرده. سیتز قبول کرده. کریس سرش را برگرداند تا برگه امتحان کریستینا را پیدا کند. از فرصت استفاده کردم و با هیجان کریستینا را بغل کردم. بعد که کارمان تمام شد تا آسانسور دویدم. دست خودم نبود. با اینهمه انرژی نمیدانستم چیکار کنم. بیرون آسانسور در جا می‌پریدم. به کریستینا گفتم

I am really gonna work for him. he said yes. Im gonna work for Chris. he said yes.

کریستینا گفت Is this what happiness looks like? 

گفتم YES! I AM HAPPY. 

پ.ن. تشکر احسان جان. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۱ دسامبر ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب