در هفتهی گذشته که مشغول امتحانها بودم یک ساعتش را از حماقت خودم تا مرگ رفتم و برگشتم. کریستینا میگفت در مورد این اتفاقی که برای من افتاده کابوس میبیند. سر یکی از امتحاناتم حاضر نشده بودم... وقتی خبر شدم داشتم سکته میکردم. به استاد ایمیل دادم و موضوع حل و فصل شد اما اینقدر حالم بد شده بود که نمیخواهم حتی در موردش بنویسم.
ساعتهای زیادی را با ایستون گذراندم. اینقدر با هم درس خواندیم که آخــــــر یک امتحان نسبتا خوب در ترموداینامیک دادیم. پریشب اندرو میگفت «راستش من تا حدی به تو و ایستون غبطه میخورم که اینقدر خوب با هم درس میخوانید. امتحان ترمو را بخاطر با هم درس خواندن خوب دادین.» بهش گفتم بیاید و با ما درس بخواند خب. ایستون عکس نمرهی ترمو را برایم فرستاد. خیلی خوب داده بود. بهش گفتم خیلی برایش خوشحالم. گفت «I couldn't have done it without you» گفتم معلوم است که میتوانستی. واقعا فکر میکنم که میتوانست. اما در حین ِ خواندن به همدیگر انگیزه دادیم. این مهمترین بخشش بود.
عکس از یکی از شبهای خواندن با ایستون است. از تخته عکس میگرفت. بعدا که عکسها را برایم فرستاد بهم ریختگی دور و برم را دیدم. البته تمام صنف را بهم ریخته بودم. وقتی بعد از فاینل داشتم میامدم خانه دوتا کولهپشتی داشتم. یکیش پر بود از کتابها و ورقهایی که در طول این دو هفته در صنفهای مختلف گذاشته بودیم و خانه نمیبردیم چون روز بعد دوباره نیازش داشتیم. دستخط روی تخته بیشترش جو و ایستون است.
کمی هم با تای وقت گذراندم. تای ِ خندان و دوستداشتنی. شب ِ قبل از کوانتوم که تای را میرساندم به آپارتمانش،گفت: «تشکر از اینکه اینقدر مثبتی» بغلم کرد. گفتم «تشکر که هر بار مرا میبینی بغلم میکنی»
فکر میکنم آدم وقتی خسته و بیخواب باشد چیزهای ساده هم به نظرش خندهدار میاید. به تای و ایستون توضیح میدادم که تحقیق کریس در مورد چی است. گفتم دکترایش را در مورد scattering هایدروجن در برخورد با سلیکان گرفته. تای به نظرش مسخره میآمد. میگفت اینم شد دکترا؟ چرا اینقدر محدود؟ چرا اینقدر خستهکننده؟ بعد دو دقیقه ساکت شد و گفت «میدانم من دکترایم را قرار است چی انتخاب کنم. من زینان را حل میکنم.» اینقدررر به این حرف مسخره خندیدم که نفسم بالا نمیآمد. ایستون میگفت کجای این حرف خندهدار است؟ گفتم «یعنی چی که فلان عنصر را حل میکند؟ منظورش این است که تمام خواص و دانستیها در مورد زینان را میخواهد بداند؟ مگر امکان دارد؟» حالا که میبینم ایستون راست میگفت. خیلی خنده نداشت. اما آنشب تمام خستگی را از تنم برد :)
ایستون با قد درازش همانطور که ایستاده بود بلند گفت «بچهها الهه دوست دارد فکر کند که هرماینی (شخصیتی از هریپاتر) است.» طوری با تمسخر و کوچکبینی گفت که همه خندیدیم. حالا هی من توضیح میدهم که اینطوری نیست و هی ایستون به گفتهی خودش جو میدهد. «... برای این که کتاب ترمو را خوانده و زیرش را خط کشیده. تازه زیر یکی از صفحهها نوشته Dayum. دیروز داشت به من میگفت هرماینی است.» من ِاحمق بهش گفته بودم. اما محتوایش اینطوری نبود. بعد از امتحان که دور هم جمع شده بودیم که فستفود بخوریم باز این بحث را بالا کشید :) اینبار کریستینا هم همدستش شد. دو نفره آبرو و حیثیت مرا برای دو دقیقه خنده به باد دادند :)
شب قشنگی را با جو، کریستینا و اندرو داشتم. کریستینا گفت از اینکه وقتی ازش ناراحتم چیزی نمیگم خوشش نمیآید. قشنگ بدش میاید :)
فهمیدیم که اندرو دلبستهی دختری است که انجینیری کیمیا (chemical engineering) میخواند.
فهمیدیم که جو تنها است و دنبال دوستدختر میگردد.
فهمیدیم که دوستهای خوبی هستیم. دلم برای ایستون تنگ شده بود. کاش میبود.
کایل پروازش از واشنگتن به نیوجرسی تاخیر داشت. باید تا ۷ صبح منتظر میبود. حوصلهاش سر رفته بود و هی به ما زنگ میزد.
تازه داشتیم آمادهی خوشگذراندن میشدیم که مبایلهای همهی ما لرزه کرد. نمرههای ترمو اعلان شده بود. کس جرات نداشت چک کند. بلاخره همه چک کردیم و همه حداقل پاس شده بودیم. همه به افتخار پاس کردن ترمو نوشیدیم.
صدایش میزنم. با چشمهای خوابالود نگاه میکند که موهایم را لای قیچی گذاشتهام. حرکتم دارد داد میزند که «ببین من به تو نیاز ندارم. خودم میتوانم از پس موهایم بربیایم.» با همان چشمهای خوابالود میگه «حداقل برو پیش آینه.» راست میگه. میرم پیش آینه. موهایم را حدود ۸ سانت کوتاه میکنم. سطل آشغال را خالی میکنم که مامان نفهمد. بعد با خیال راحت میروم که از ساعت ۱۰ صبح تا ۱۰ شب در دانشگاه درس بخوانم.