۵ مطلب در می ۲۰۱۹ ثبت شده است

سعی داشت نکته‌ی آخر را به من بفهماند

سمستر اول دانشگاه استاد هنر به ما مستندی در مورد زندگی انسل آدمز (Ansel Adams) نشان داد. در مستند میگفت انسل در نوجوانی روزانه حداقل ۶ ساعت پیانو تمرین میکرد. مهم‌ترین چیزی که از آن صنف خسته‌کننده و خوابآور یاد گرفتم از همین ده ثانیه‌ی آن مستند بود:

۱. باید زندگیم را وقف کاری کنم که بتوانم روزانه حداقل ۶ ساعت برایش وقت بگذارم و هنوز ازش لذت ببرم.

۲. باید پشتکار ِ۶ ساعت روی یک موضوع کار کردن را داشته باشم.

نکته‌ی دیگری هم در مستند بود. مستند در مورد عکاسی انسل بود، نه موسیقی. انسل به سالها تمرین موسیقی پشت‌ پا زد، رفت سراغ عکاسی و در عکاسی شهره شد. فکر نکنم این قسمت را یاد گرفته باشم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۴ می ۱۹

لوک خوش‌شانس

خدا همه جا هست. همیشه هست. خدا میتواند محیط ِفضاوزمان (fabric of space and time) باشد :) ما همه روی بدن خدا شناوریم، لوک. سیاهچاله‌ها جای زخم‌های گلوله‌هایی هستند که روی بدن خدا مانده :) به نحوی از این فکر خوشحال میشوم. فکر اینکه خدا کمی درد بکشد برایم مایه‌ی لذت است :) جهان در حال گسترش است. یعنی خدا دارد کش می‌آید. خدا دارد رقیق میشود. برای همین دیگر حسش نمی‌کنیم.  مردم میگویند "خدا مرده"، باید بخاطر رقیق‌شدن و زخم گلوله‌ها باشد. و مسئله‌ی غیرقابل درک بودن خدا! مردم میگویند خدا والاتر از فهم انسان است. برای این است که ما فراتر از جهان قابل دید را نمی‌بینیم، لوک :) ما نمیتوانیم تمام ِ خدا را ببینیم. 

.

.

این حرفها فقط تصویر زیبایی است که من برای خودم کشیدم. شاید شاعرانه باشد یا هر حماقت دیگری. اما هیچ ارزش و بنای علمی یا حتی فلسفی ندارد. فقط به ذهنم رسید. دیوانگی :)

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۲ می ۱۹

جزیره‌ی خون

پریشب خواب فاطمه را دیدم. دیروز بعد از مدتها بهش پیام دادم. گفتم خوابش را دیدم. شیلا میگوید یکی از عادت‌های خوب و کوچکِ ما افغان‌ها همین است که وقتی خواب کسی را می‌بینیم بعد از سالها بی‌خبری ازشان خبر می‌گیریم. فاطمه سه سال از من بزرگتر است. وقتی من ۱۰ ساله بودم او ۱۳ سالش بود و با هم دوست بودیم. بهترین دوستهای هم بودیم. در مکتب صنف‌های مختلف داشتیم اما در سرویس کنار هم بودیم. تمام خانواده‌اش را از حرفهایش میشناختم. هیچوقت ندیده بودمشان. اما میشناختم. علی کاکایش بود. از خودش چند سال بزرگتر بود. بعضی شب‌ها که حوصله‌شان سر میرفت فاطمه و باقی بچه‌ها را می‌برد پارک ِ خالد ابن ولید. با فاطمه شوخی میکرد. دعوا میکردن. من دوست داشتم کسی مثل علی داشته باشم. محمود که آمده بود فکر میکردم از این به بعد ما هم علی داریم. نامش را دوست داشتم. خوشم میآمد که همه اینطوری دوستش داشتند. فاطمه از عمه‌هایش متنفر بود اما عاشق علی بود. دیروز فاطمه که جوابم را داد، پرسید چه خوابی دیدم. خواب دیده بودم که پارک رفتیم. ازش پرسیدم "فایزه خوب است؟ علی چطور است؟ عمه‌ها، مادرت، همه خوبن؟" گفت "علی کاکایم؟" میخواستم بگویم خب مگر من و تو چندتا علی مشترک میشناسیم و حال چندتای آنها برای من مهم است که بخواهم از تو بپرسم؟ علی کاکایت نه پس کی؟ گفتم "بلی. علی کاکایت. خوب است؟" گفت "چهار ما پیش کشته شد." من باورم نمیشد. او هنوز مینوشت ... "سیزده گلوله و چند ضرب چاقو"... خب چرا سیزده؟ چرا سیزده؟ چرا ضرب چاقو؟ چرا اینقدر زیاد؟ چرا اینقدر بد؟... "پیش چهارراه شمع"...من و فاطمه هر دو عاشق چوک شمع بودیم. همه‌ی ما بچه‌ها چهارراه شمع را دوست داشتیم. بیشتر از چهارراه زمین. بیشتر از چهارراه شهدا. چرا پیش چهارراه شمع؟... "الهه خیلی دلم برایش تنگ شده"... برایش سخت است که اینها را بنویسد؟ که یادش بیاید؟ گریه می‌کند؟ یا عادت کرده؟... "روز آخر جدی کشتنش"... اواخر ثور است. من چرا تا حالا خبر ندارم؟ چرا نبودم؟ چرا پیشش نبودم؟ 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۴ می ۱۹

گفتم "یعنی چی که جهان در گذشته 'صاف‌تر' بوده؟" از اول به ما گفته بودند که جهان یا انحنا دارد یا ندارد. از این دو حالت بیرون نیست. خب چیزی که صاف است، صاف است! صاف‌تر یعنی چی؟ گفت "خود ِ تو دو ماه قبل همین سوال را پرسیده بودی. درس در مورد هابل بود و تو پرسیدی که 'یعنی چی که جهان تقریبا صاف است؟' معلوم است که این نکته هربار ذهنت را درگیر می‌کند. توجه من هم به این نکته جلب میشود." بعد سوالم را جواب داد. در آن لحظه، ازش خوشم آمده بود. خیلی ازش خوشم آمده بود. من در مورد اتفاقات روزمره حافظه‌ی خوبی دارم. یادم است که استاد پیمان یک بلوز سبز تیره داشت که من رنگش را دوست داشتم. یادم است بن پارسال شب ِ امتحان فزیک مدرن سگش از صدای رعد و برق ترسیده بود و تا صبح نگذاشته بود بخوابد. چه میدانم. خیلی چیزها یادم می‌ماند. برای همین بدم می‌آید وقتی کسی یک سوال را دو بار میپرسد. اگر جواب سوالش برایش مهم بود همان دفعه‌ی اول یادش می‌ماند. اینبار او سوالی که من دو ماه قبل پرسیده بودم را یادش بود. ازش خوشم آمده بود. آدم دانایی بود که یادش مانده بود من دو ماه قبل چه سوالی ازش پرسیده بودم. ولی نیم ساعت بعد در فورم سنجشی که در موردش پر می‌کردیم باید مینوشتم که پروفسور خوبی نیست. بلد نیست درس بدهد. بلد نیست دانشجوها را مجبور کند سر صنف مشارکت کنند. از این دوگانگی و تضاد پریشان شدم. واقعا حق مطلب را به کیهان‌شناسی، مضمونی به این زیبایی و جذبه، ادا نکرده بود. این صنف میتوانست محشر باشد اگر پروفسور بهتری داشتیم. هر بار که سر صنف رشته‌ی درس بخاطر حرفها و فکرهای به‌هم ریخته‌اش از دستم در رفته بود بهش فحش داده بودم و الان، روز آخر صنف ازش خوشم آمده بود. همیشه همینطور است. آدم نمیتواند کسی را فقط دوست داشته باشد. نمیتواند از کسی فقط متنفر باشد. 

  • //][//-/
  • جمعه ۱۰ می ۱۹

انچه گذشت

سه‌شنبه شب: اضطراب 

با شلوار راحتی سیاه و تی‌شرت سه ساله‌ام وسط فروشگاه می‌گشتم. بعد از کلی گشتن ۵ تا بلوز و دوتا شلوار برداشتم. آخرش تی‌شرت زرد آستین کوتاهی که پارچه‌اش طرح پاندا داشت را برداشتم با شلوار جین پاره. تا حالا شلوار جین پاره نپوشیده بودم. پولش را حساب کردم و رفتم لباس‌ها را پوشیدم. داخل موترم هیچ چیزی جز ریمل نداشتم. ریمل زدم و موهایم را باز گذاشتم. کیف سیاه کوچکم از شب تولد رانی هنوز داخل موتر بود. مبایل و پولم را گذاشتم داخل کیف و رفتم به سمت رستورانت. اضطراب داشتم. نمی‌خواستم ببینمش. 

قبل از من آنجا رسیده بود اما پیدایش نکردم. گفتم بیرون دم در رستوران منتظرم و بیاید پیشم. آمد و گفت "سلام زردآلو!" با هم رفتیم داخل. دست ندادیم. آخر صف ایستادیم که سفارش بدیم. هر ۳-۴ دقیقه می‌پرسید "تو چرا اینطوری شدی؟"  ولی با این حال حرفی نزدم تا سفارش دادیم. بعد وقتی پشت میز نشستیم با پافشاری بیشتری گفت "تو چرا اینطوری شدی؟ موهات دراز شدن. گردنبند انداختی. کیف دستت گرفتی! کیف! تو کیف نداشتی که! چرا اینقدر خانومانه شدی؟" جواب درست بهش ندادم. اما ربه‌کا هم بعد از چند ماه مرا دیده بود. ربه‌کا متوجه نشده بود. نگفته بود خانوم شدی.  

سه‌شنبه دیر وقت شب: خستگی

پشت در خانه‌اش که رسیدم ساعت ۹:۴۰ دقیقه شب بود. پیام دادم و گفتم "مشکلی نیست اگر زودتر از ۱۰ برسم؟" گفت نه. گفتم "پس بیا در را باز کن" خانه‌اش تمیز بود. همیشه از تمیزی خانه‌اش تعجب می‌کنم. پرسید قرارم چطور بود. گفتم "بهتر از چیزی که انتظار داشتم. اما تا حالا شده با کسی وقت بگذرانی و بعدش جسما و روحا خسته باشی؟" خندید. گفتم "چیزی داری که آرامترم کند؟" گفت نه. قهوه آدم را بی‌قرارتر می‌کند. شروع کردیم به درس خواندن. نوبتی آهنگ میگذاشتیم و او آهنگی از rodrigo y gabriela پخش کرد. محشر بود. تا آخر شب به آلبوم اینا گوش دادیم. ساعت ۱۱ با شکم خودم را روی مبل انداختم. خندید گفت "قهوه میخوای؟" حال نداشتم حرف بزنم. سر تکان دادم که بلی. رفت برایم قهوه درست کرد. شیر و شکر اضافه کردم. از قهوه و طعمش متنفرم. گفتم "دو هفته. فقط دو هفته‌ی دیگه مانده. بعدش تابستان است. راحت می‌شیم. کم مانده. این آخرین ریپورت است. تمام میشه."

چهارشنبه ۲:۳۰ صبح: مهربانی

با کلید در را باز کردم. رفتم بالا. قبل از درآوردن لباسم رفتم در اتاقش. خواب بود. ساندویچ را گذاشتم روی میزش که فردا ببیند. بیدار شد. با چشمای نیمه بسته گفت "فردا صبح خانه‌ای؟" گفتم نه. بیدار ِبیدار نبود. شاید فردا اصلا یادش نمی‌آمد. ساندویچ را از روی میز برداشت و در دستش گرفت. خوابش برد. 

چهارشنبه صبح: ناامیدی

باران باریده بود. بریک کردم و موتر بریک نکرد. فرمان را به سمت چپ دور دادم که بخورم به پیاده‌رو. موتر تا نصفه رفت بالای پیاده رو. سینه‌اش روی بلندی تا چند متر کشیده شد. صدای دلخراشی داشت. اما ایستاد. از پیاده‌رو آوردمش پایین. صدای بیپ بیپ میگفت یکی از تایرها پنچر شده. میدانستم امکان ندارد موتر صدمه ندیده باشد. آرام بودم. قلبم محکم نمیزد. وحشت نکرده بودم. پشت چراغ سرخ بودم. چراغ که سبز شد در پارکینگ فروشگاه روبرو پارک کردم. تایر روبرو سمت راننده پنچر بود. تایر زاپاس را درآوردم. جک را درآوردم. ولی هندلی که جک را باهاش میچرخانند را نداشتم. رفتم داخل فروشگاه و از فروشنده پرسیدم که میشود اهرمی که جک را باهاش میچرخانند را ازش قرض کنم؟ تایرم را که عوض کردم بهش پس میدهم. هر دو زن گفتند که ندارند. رفتم به فروشگاه آنطرف خیابان. زن فروشنده گفت ندارد. زنی که کنارم در فروشگاه ایستاده بود گفت میرود ببیند او وسایلش را داخل موترش دارد یا نه. رفتیم چک کردیم و گفت ندارد. رفتم داخل فروشگاه و پرسیدم کس دیگری اینجا کار نمی‌کند که ازش بپرسم؟ یک مرد دیگر هم بود. مرد فروشنده گفت "هر جک اهرم خاص خودش را دارد. اهرم من به جک تو نمیخورد." با خجالت گفتم "میشود جک را هم از شما قرض بگیرم پس؟ زود پسش میدهم." یک لبخند مصنوعی و نگاهی معذب، مثل وقتی آدم میخواهد بگوید نه ولی نمیخواهد بی‌ادب باشد از خودش نشان داد. گفتم "نه؟ نمیشود؟ مشکلی نیست. بازم تشکر." بیرون آمدم. تازه داشتم عصبانی می‌شدم. تا همین لحظه نه ناراحت بودم و نه عصبانی. اتفاقی بود که افتاده بود. ولی اینکه آدمها اینقدر به‌دردنخور باشند برایم قابل درک نبود. به بابا زنگ زدم. جواب نداد. داشتم میرفتم پیش موتر. قفلش می‌کردم. تاکسی میگرفتم. میرفتم خانه. به ایستون میگفتم برایم نوتها را بفرستد. به مَت پیام می‌دادم که نمیتوانم امروز کار کنم. از خیابان که رد شدم، مردی داشت به طرفم می‌امد. گفت "من جک دارم. کجاست موترت؟" عصبانیتم فروکش کرد. نامش اریک بود. 

چهارشنبه شب: دوستی 

سباستین گفته بود در طول روز کار دارد و شب با من درس میخواند. ساعت ۷ پیش طاها (نمی‌دانم چرا نامش طاهاست. شاید پدر و مادرش مسلمان باشن.) بودیم و ازش سوال میپرسیدیم. سوالها که تمام شدند و تمرین را که حل کردم، رفتم بالا پیش سباستین. تای هم پیشش بود. تای بغلم کرد و کلی جیغ و داد کرد که از اولش هم بهش وحی شده بود که من بورسیه را می‌برم. سباستین گفت "یکی به من بدهکاری. برای اینکه تای را آوردم پیشت." بعد مکث کرد و گفت "من و دوستام اصلا مثل تو و تای نیستیم. تمام وقت ما به فحش دادن به همدیگه میگذره." تای گفت "منم بقیه وقتی با من حرف میزنن فقط میگم 'خفه شو!' ولی این فرق میکنه. چیکای منه." chica کلمه اسپانیایی است.

حالا که تمرین حل شده بود هیچکداممان درس زیادی نداشتیم. کمی حرف زدیم و اتفاق صبح را برایشان توضیح دادم. گفتم "باورم نمیشود موترم اصلا صدمه ندیده باشد. امشب زود میرم خانه که اگر وسط راه خراب شد حداقل ساعت ۲ صبح نباشد." سباستین گفت "قبل از ۱۰ میری خانه؟! چه عجب! چه روز مبارکی!"

چهارشنبه ۱۰ شب: ناامیدی

با کلید در را باز کردم. قبل از درآوردن لباس رفتم پشت اتاقشان. گفتم"الهه‌ام. در را باز می‌کنی؟" با غر غر در را باز کرد. اتفاقی که افتاده بود را توضیح دادم. گفتم "فردا تو با موتر من برو. من با موتر تو میرم. تو که از شعاع ۵ کیلومتری خانه دور نمیری. اتفاقی هم بیافته چیزی نمیشه." بهانه آورد. گفت فردا یکی از بچه‌ها را باید ببرد مکتب. مکتبی که ازش حرف میزد پیاده ۲۰ دقیقه راه است و با موتر ۵ دقیقه. ۲ کیلومتر هم دور نیست از خانه. بهانه میآورد. گفتم "دلیل نمیخواد. نمی‌بری. باشه." ناامید شدم. عصبانی شدم. مثل حسی که صبح به حرف مرد داشتم. چطور نمیترسید که ساعت ۲ صبح در خیابان نمانم؟ چطور به خودش جرات میدهد وقتی دیر می‌کنم زنگ بزند و بپرسد کجا هستم وقتی حتی یک ذره از راحتی خود بخاطر امنیت من نمیگذشت؟ چطور انتظار دارد من بهش از لحاظ احساسی وابسته باشم؟ کار داشتم. فرصت عصبانی بودن نداشتم. رفتم روی میز آشپزخانه نشستم و داشتم درسم را میخواندم و چیزی ته دلم میگفت فردا که بیدار شوم می‌بینم موتر خودش را برای من گذاشته که راهم دور است. موتر مرا خودش برده چون حتی ۱۰ درصد آنقدری که من رانندگی می‌کنم رانندگی نمی‌کند. چون برایم نگران میشود. اما نه. موتر خودش را برده بود. 

چهارشنبه نیمه شب: شانس

از دیشب که در خانه جرمی به rodrigo y gabriela آشنا شدم تا حالا داشتم بهشان گوش میدادم. اسمشان را گوگل کردم و دیدم این آخر هفته در شهر ما کنسرت دارند! آیا برم؟ آیا نرم؟

پنجشنبه ظهر: صداقت

سر کار بودم. مَت پاکت آبی را دستم داد. بازش کردم. داخلش یک کارت تشکری بود و یک gift card ۲۵ دالری. روی کارت نوشته بود از صداقتم قدردانی می‌کنند و خوشحالند که برایشان کار میکنم و اینکه احتمالا کس دیگری جای من بود این کار را نمی‌کرد. قضیه این است که چند هفته پیش که من مریض بودم خیلی کمتر از حد معمول کار کردم. اما بزرگترین چکی که تا حالا گرفته بودم را به من دادند. دو برابر چیزی که معمولا میگرفتم. به مت پیام دادم و گفتم بهم پول زیاد داده و چک کند ببیند اشتباه نکرده باشند. اشتباه کرده بود. ۱۷ ساعت بیشتر از چیزی که کار کردم بهم پول داده بودند. تقریبا دو برابر چیزی که کار کرده بودم. قرار شد از چک بعدم کسر کنند. در نتیجه چکی که بعدش گرفتم به اندازه‌ی تُف پول داشت. ولی خب، نیازی به gift card نبود. به مت گفتم پسش بدهد به جو. گفت اگر خودت مصرف نمیکنی بده به کسی که نیازمند است. حالا من مانده‌ام خودم مصرفش کنم یا بدم به کسی. 

پنجشنبه عصر: مهر

لولو آمد پیشم. دستش را روی شانه‌ام ماند و گفت "today you happy brithday?" منظورش این بود که "امروز تولدت است؟" گفتم "نه." گفت برای این پرسیده که دیده که مت بهم کارت داده. فکر کرده تولدم است. اگر تولدم است بهم تبریک بگوید. گفتم نه تولدم نیست. رفت در آشپزخانه و صدایش آمد که گفت "نه." حتما بقیه فرستاده بودنش. جمع صمیمی‌ای دارند. همه اسپانیایی حرف می‌زنند. یک روز در آشپزخانه داشتم ظرف میشستم و آهنگ بی‌کلام main agar kahoon را گوش میدادم. من فکر کردم تنها بودم. اما روز بعدش همه دورم جمع شده بودند که آهنگی که دیروز وقت ظرف شستن گوش میدادم را برایشان پخش کنم :) 

پنجشنبه شب: بی‌حسی

بهم زنگ زد. رستورانت بودم با Maddie. پرسید کجا هستم و کی میروم خانه و ... . اعصاب نداشتم. اگر واقعا برایش مهم هستم یک ذره از راحتیش میگذشت که من اینقدر استرس رانندگی کردن تا خانه را نداشته باشم. بی‌حوصله جوابش را دادم و گفتم دیگر زنگ نزد. قطع کردم. تا پارکینگ رفتم. اصلا دلم نمیخواست رانندگی کنم. باران شدید میبارید. لعنتی. استرس داشتم. پیام داده بود. پیامش را باز کردم. عکس دستش بود که پانسمان شده بود. نمیخواستم بپرسم چی شده. برایم مهم نبود. خانه که رفتم شفاخانه بودند. گفتن دستش را شیشه زده. به ایستون پیام دادم و تشکری کردم از اینکه قرار است جواب سوالها را برایم بفرستد. لباسهایم را درآوردم و رفتم زیر پتو. صدایشان از بیرون میآمد که "she got 7 stiches!" 

  • //][//-/
  • جمعه ۳ می ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب