سهشنبه شب: اضطراب
با شلوار راحتی سیاه و تیشرت سه سالهام وسط فروشگاه میگشتم. بعد از کلی گشتن ۵ تا بلوز و دوتا شلوار برداشتم. آخرش تیشرت زرد آستین کوتاهی که پارچهاش طرح پاندا داشت را برداشتم با شلوار جین پاره. تا حالا شلوار جین پاره نپوشیده بودم. پولش را حساب کردم و رفتم لباسها را پوشیدم. داخل موترم هیچ چیزی جز ریمل نداشتم. ریمل زدم و موهایم را باز گذاشتم. کیف سیاه کوچکم از شب تولد رانی هنوز داخل موتر بود. مبایل و پولم را گذاشتم داخل کیف و رفتم به سمت رستورانت. اضطراب داشتم. نمیخواستم ببینمش.
قبل از من آنجا رسیده بود اما پیدایش نکردم. گفتم بیرون دم در رستوران منتظرم و بیاید پیشم. آمد و گفت "سلام زردآلو!" با هم رفتیم داخل. دست ندادیم. آخر صف ایستادیم که سفارش بدیم. هر ۳-۴ دقیقه میپرسید "تو چرا اینطوری شدی؟" ولی با این حال حرفی نزدم تا سفارش دادیم. بعد وقتی پشت میز نشستیم با پافشاری بیشتری گفت "تو چرا اینطوری شدی؟ موهات دراز شدن. گردنبند انداختی. کیف دستت گرفتی! کیف! تو کیف نداشتی که! چرا اینقدر خانومانه شدی؟" جواب درست بهش ندادم. اما ربهکا هم بعد از چند ماه مرا دیده بود. ربهکا متوجه نشده بود. نگفته بود خانوم شدی.
سهشنبه دیر وقت شب: خستگی
پشت در خانهاش که رسیدم ساعت ۹:۴۰ دقیقه شب بود. پیام دادم و گفتم "مشکلی نیست اگر زودتر از ۱۰ برسم؟" گفت نه. گفتم "پس بیا در را باز کن" خانهاش تمیز بود. همیشه از تمیزی خانهاش تعجب میکنم. پرسید قرارم چطور بود. گفتم "بهتر از چیزی که انتظار داشتم. اما تا حالا شده با کسی وقت بگذرانی و بعدش جسما و روحا خسته باشی؟" خندید. گفتم "چیزی داری که آرامترم کند؟" گفت نه. قهوه آدم را بیقرارتر میکند. شروع کردیم به درس خواندن. نوبتی آهنگ میگذاشتیم و او آهنگی از rodrigo y gabriela پخش کرد. محشر بود. تا آخر شب به آلبوم اینا گوش دادیم. ساعت ۱۱ با شکم خودم را روی مبل انداختم. خندید گفت "قهوه میخوای؟" حال نداشتم حرف بزنم. سر تکان دادم که بلی. رفت برایم قهوه درست کرد. شیر و شکر اضافه کردم. از قهوه و طعمش متنفرم. گفتم "دو هفته. فقط دو هفتهی دیگه مانده. بعدش تابستان است. راحت میشیم. کم مانده. این آخرین ریپورت است. تمام میشه."
چهارشنبه ۲:۳۰ صبح: مهربانی
با کلید در را باز کردم. رفتم بالا. قبل از درآوردن لباسم رفتم در اتاقش. خواب بود. ساندویچ را گذاشتم روی میزش که فردا ببیند. بیدار شد. با چشمای نیمه بسته گفت "فردا صبح خانهای؟" گفتم نه. بیدار ِبیدار نبود. شاید فردا اصلا یادش نمیآمد. ساندویچ را از روی میز برداشت و در دستش گرفت. خوابش برد.
چهارشنبه صبح: ناامیدی
باران باریده بود. بریک کردم و موتر بریک نکرد. فرمان را به سمت چپ دور دادم که بخورم به پیادهرو. موتر تا نصفه رفت بالای پیاده رو. سینهاش روی بلندی تا چند متر کشیده شد. صدای دلخراشی داشت. اما ایستاد. از پیادهرو آوردمش پایین. صدای بیپ بیپ میگفت یکی از تایرها پنچر شده. میدانستم امکان ندارد موتر صدمه ندیده باشد. آرام بودم. قلبم محکم نمیزد. وحشت نکرده بودم. پشت چراغ سرخ بودم. چراغ که سبز شد در پارکینگ فروشگاه روبرو پارک کردم. تایر روبرو سمت راننده پنچر بود. تایر زاپاس را درآوردم. جک را درآوردم. ولی هندلی که جک را باهاش میچرخانند را نداشتم. رفتم داخل فروشگاه و از فروشنده پرسیدم که میشود اهرمی که جک را باهاش میچرخانند را ازش قرض کنم؟ تایرم را که عوض کردم بهش پس میدهم. هر دو زن گفتند که ندارند. رفتم به فروشگاه آنطرف خیابان. زن فروشنده گفت ندارد. زنی که کنارم در فروشگاه ایستاده بود گفت میرود ببیند او وسایلش را داخل موترش دارد یا نه. رفتیم چک کردیم و گفت ندارد. رفتم داخل فروشگاه و پرسیدم کس دیگری اینجا کار نمیکند که ازش بپرسم؟ یک مرد دیگر هم بود. مرد فروشنده گفت "هر جک اهرم خاص خودش را دارد. اهرم من به جک تو نمیخورد." با خجالت گفتم "میشود جک را هم از شما قرض بگیرم پس؟ زود پسش میدهم." یک لبخند مصنوعی و نگاهی معذب، مثل وقتی آدم میخواهد بگوید نه ولی نمیخواهد بیادب باشد از خودش نشان داد. گفتم "نه؟ نمیشود؟ مشکلی نیست. بازم تشکر." بیرون آمدم. تازه داشتم عصبانی میشدم. تا همین لحظه نه ناراحت بودم و نه عصبانی. اتفاقی بود که افتاده بود. ولی اینکه آدمها اینقدر بهدردنخور باشند برایم قابل درک نبود. به بابا زنگ زدم. جواب نداد. داشتم میرفتم پیش موتر. قفلش میکردم. تاکسی میگرفتم. میرفتم خانه. به ایستون میگفتم برایم نوتها را بفرستد. به مَت پیام میدادم که نمیتوانم امروز کار کنم. از خیابان که رد شدم، مردی داشت به طرفم میامد. گفت "من جک دارم. کجاست موترت؟" عصبانیتم فروکش کرد. نامش اریک بود.
چهارشنبه شب: دوستی
سباستین گفته بود در طول روز کار دارد و شب با من درس میخواند. ساعت ۷ پیش طاها (نمیدانم چرا نامش طاهاست. شاید پدر و مادرش مسلمان باشن.) بودیم و ازش سوال میپرسیدیم. سوالها که تمام شدند و تمرین را که حل کردم، رفتم بالا پیش سباستین. تای هم پیشش بود. تای بغلم کرد و کلی جیغ و داد کرد که از اولش هم بهش وحی شده بود که من بورسیه را میبرم. سباستین گفت "یکی به من بدهکاری. برای اینکه تای را آوردم پیشت." بعد مکث کرد و گفت "من و دوستام اصلا مثل تو و تای نیستیم. تمام وقت ما به فحش دادن به همدیگه میگذره." تای گفت "منم بقیه وقتی با من حرف میزنن فقط میگم 'خفه شو!' ولی این فرق میکنه. چیکای منه." chica کلمه اسپانیایی است.
حالا که تمرین حل شده بود هیچکداممان درس زیادی نداشتیم. کمی حرف زدیم و اتفاق صبح را برایشان توضیح دادم. گفتم "باورم نمیشود موترم اصلا صدمه ندیده باشد. امشب زود میرم خانه که اگر وسط راه خراب شد حداقل ساعت ۲ صبح نباشد." سباستین گفت "قبل از ۱۰ میری خانه؟! چه عجب! چه روز مبارکی!"
چهارشنبه ۱۰ شب: ناامیدی
با کلید در را باز کردم. قبل از درآوردن لباس رفتم پشت اتاقشان. گفتم"الههام. در را باز میکنی؟" با غر غر در را باز کرد. اتفاقی که افتاده بود را توضیح دادم. گفتم "فردا تو با موتر من برو. من با موتر تو میرم. تو که از شعاع ۵ کیلومتری خانه دور نمیری. اتفاقی هم بیافته چیزی نمیشه." بهانه آورد. گفت فردا یکی از بچهها را باید ببرد مکتب. مکتبی که ازش حرف میزد پیاده ۲۰ دقیقه راه است و با موتر ۵ دقیقه. ۲ کیلومتر هم دور نیست از خانه. بهانه میآورد. گفتم "دلیل نمیخواد. نمیبری. باشه." ناامید شدم. عصبانی شدم. مثل حسی که صبح به حرف مرد داشتم. چطور نمیترسید که ساعت ۲ صبح در خیابان نمانم؟ چطور به خودش جرات میدهد وقتی دیر میکنم زنگ بزند و بپرسد کجا هستم وقتی حتی یک ذره از راحتی خود بخاطر امنیت من نمیگذشت؟ چطور انتظار دارد من بهش از لحاظ احساسی وابسته باشم؟ کار داشتم. فرصت عصبانی بودن نداشتم. رفتم روی میز آشپزخانه نشستم و داشتم درسم را میخواندم و چیزی ته دلم میگفت فردا که بیدار شوم میبینم موتر خودش را برای من گذاشته که راهم دور است. موتر مرا خودش برده چون حتی ۱۰ درصد آنقدری که من رانندگی میکنم رانندگی نمیکند. چون برایم نگران میشود. اما نه. موتر خودش را برده بود.
چهارشنبه نیمه شب: شانس
از دیشب که در خانه جرمی به rodrigo y gabriela آشنا شدم تا حالا داشتم بهشان گوش میدادم. اسمشان را گوگل کردم و دیدم این آخر هفته در شهر ما کنسرت دارند! آیا برم؟ آیا نرم؟
پنجشنبه ظهر: صداقت
سر کار بودم. مَت پاکت آبی را دستم داد. بازش کردم. داخلش یک کارت تشکری بود و یک gift card ۲۵ دالری. روی کارت نوشته بود از صداقتم قدردانی میکنند و خوشحالند که برایشان کار میکنم و اینکه احتمالا کس دیگری جای من بود این کار را نمیکرد. قضیه این است که چند هفته پیش که من مریض بودم خیلی کمتر از حد معمول کار کردم. اما بزرگترین چکی که تا حالا گرفته بودم را به من دادند. دو برابر چیزی که معمولا میگرفتم. به مت پیام دادم و گفتم بهم پول زیاد داده و چک کند ببیند اشتباه نکرده باشند. اشتباه کرده بود. ۱۷ ساعت بیشتر از چیزی که کار کردم بهم پول داده بودند. تقریبا دو برابر چیزی که کار کرده بودم. قرار شد از چک بعدم کسر کنند. در نتیجه چکی که بعدش گرفتم به اندازهی تُف پول داشت. ولی خب، نیازی به gift card نبود. به مت گفتم پسش بدهد به جو. گفت اگر خودت مصرف نمیکنی بده به کسی که نیازمند است. حالا من ماندهام خودم مصرفش کنم یا بدم به کسی.
پنجشنبه عصر: مهر
لولو آمد پیشم. دستش را روی شانهام ماند و گفت "today you happy brithday?" منظورش این بود که "امروز تولدت است؟" گفتم "نه." گفت برای این پرسیده که دیده که مت بهم کارت داده. فکر کرده تولدم است. اگر تولدم است بهم تبریک بگوید. گفتم نه تولدم نیست. رفت در آشپزخانه و صدایش آمد که گفت "نه." حتما بقیه فرستاده بودنش. جمع صمیمیای دارند. همه اسپانیایی حرف میزنند. یک روز در آشپزخانه داشتم ظرف میشستم و آهنگ بیکلام main agar kahoon را گوش میدادم. من فکر کردم تنها بودم. اما روز بعدش همه دورم جمع شده بودند که آهنگی که دیروز وقت ظرف شستن گوش میدادم را برایشان پخش کنم :)
پنجشنبه شب: بیحسی
بهم زنگ زد. رستورانت بودم با Maddie. پرسید کجا هستم و کی میروم خانه و ... . اعصاب نداشتم. اگر واقعا برایش مهم هستم یک ذره از راحتیش میگذشت که من اینقدر استرس رانندگی کردن تا خانه را نداشته باشم. بیحوصله جوابش را دادم و گفتم دیگر زنگ نزد. قطع کردم. تا پارکینگ رفتم. اصلا دلم نمیخواست رانندگی کنم. باران شدید میبارید. لعنتی. استرس داشتم. پیام داده بود. پیامش را باز کردم. عکس دستش بود که پانسمان شده بود. نمیخواستم بپرسم چی شده. برایم مهم نبود. خانه که رفتم شفاخانه بودند. گفتن دستش را شیشه زده. به ایستون پیام دادم و تشکری کردم از اینکه قرار است جواب سوالها را برایم بفرستد. لباسهایم را درآوردم و رفتم زیر پتو. صدایشان از بیرون میآمد که "she got 7 stiches!"