پریشب خواب فاطمه را دیدم. دیروز بعد از مدتها بهش پیام دادم. گفتم خوابش را دیدم. شیلا میگوید یکی از عادتهای خوب و کوچکِ ما افغانها همین است که وقتی خواب کسی را میبینیم بعد از سالها بیخبری ازشان خبر میگیریم. فاطمه سه سال از من بزرگتر است. وقتی من ۱۰ ساله بودم او ۱۳ سالش بود و با هم دوست بودیم. بهترین دوستهای هم بودیم. در مکتب صنفهای مختلف داشتیم اما در سرویس کنار هم بودیم. تمام خانوادهاش را از حرفهایش میشناختم. هیچوقت ندیده بودمشان. اما میشناختم. علی کاکایش بود. از خودش چند سال بزرگتر بود. بعضی شبها که حوصلهشان سر میرفت فاطمه و باقی بچهها را میبرد پارک ِ خالد ابن ولید. با فاطمه شوخی میکرد. دعوا میکردن. من دوست داشتم کسی مثل علی داشته باشم. محمود که آمده بود فکر میکردم از این به بعد ما هم علی داریم. نامش را دوست داشتم. خوشم میآمد که همه اینطوری دوستش داشتند. فاطمه از عمههایش متنفر بود اما عاشق علی بود. دیروز فاطمه که جوابم را داد، پرسید چه خوابی دیدم. خواب دیده بودم که پارک رفتیم. ازش پرسیدم "فایزه خوب است؟ علی چطور است؟ عمهها، مادرت، همه خوبن؟" گفت "علی کاکایم؟" میخواستم بگویم خب مگر من و تو چندتا علی مشترک میشناسیم و حال چندتای آنها برای من مهم است که بخواهم از تو بپرسم؟ علی کاکایت نه پس کی؟ گفتم "بلی. علی کاکایت. خوب است؟" گفت "چهار ما پیش کشته شد." من باورم نمیشد. او هنوز مینوشت ... "سیزده گلوله و چند ضرب چاقو"... خب چرا سیزده؟ چرا سیزده؟ چرا ضرب چاقو؟ چرا اینقدر زیاد؟ چرا اینقدر بد؟... "پیش چهارراه شمع"...من و فاطمه هر دو عاشق چوک شمع بودیم. همهی ما بچهها چهارراه شمع را دوست داشتیم. بیشتر از چهارراه زمین. بیشتر از چهارراه شهدا. چرا پیش چهارراه شمع؟... "الهه خیلی دلم برایش تنگ شده"... برایش سخت است که اینها را بنویسد؟ که یادش بیاید؟ گریه میکند؟ یا عادت کرده؟... "روز آخر جدی کشتنش"... اواخر ثور است. من چرا تا حالا خبر ندارم؟ چرا نبودم؟ چرا پیشش نبودم؟
ایستون چهارساعت بعد میرسد. میگم "قبل از اینکه شروع کنیم من میخوام حرف بزنم." گوش میکند و من میگم علی کشته شده. ۱۳ گلوله و چند ضرب چاقو. ۴ ماه پیش. فقط بیست و چند سالش بود. ۴ ماه پیش. ۴ ماه پیش. من تا امروز خبر نداشتم. فاطمه حالش بد بوده و من نبودم. ایستون میگه"نه نه نه! تو داری کاری را میکنی که همهی ما در مواجهه با فاجعه میکنیم. داری فکر میکنی اگر طور دیگری رفتار کرده بودی اوضاع بهتر میبود. نمیبود! تقصیر تو نیست. او بهت پیام نداد که خبرت کند. از کجا باید میفهمیدی؟ تقصیر تو نبود." اما او پیام نداده چون من احمق همیشه سه هفته طول میکشد جواب کسی را بدهم. آنهم اگــــر بدهم. عصبانیام. یک لحظه میخواهم از لج روزهام را بخورم. خاک بر سرت خدا. خااک بر سرت. خاک بر سرت. میگم "مگه عصر هجره که مردم میرن آدم میکشن؟ چرا کشتنش؟" ایستون نرم میخنده. میگه "تقصیر تو نیست. در حالت عادی جواب ندادن پیام مردم این تبعات را ندارد. تقصیر تو نیست. تو نمیدانستی."
فکر علی در پشت ذهنم است. از دیروز تا حالا پشت ذهنم است.