بهش گفتم «روزی ۱۳ ساعت کار میکردم و او حتی متوجه نمیشد!» گفت «میدانم. تو همینی. آدم ۱۳ ساعت کار کردن.» به ماستری و دکترا در رشتهی انجینیری هوافضا فکر کردم. برای یک لحظه. حالم مثل همان بعد از ظهری شد که در هوای بارانی در امتداد خیابان با صدایی که از گریه میلرزید پشت تلفن گفتم «من همیشه میخواستم دکترای اخترفزیک بگیرم. اگر اینطوری باشد نمیخواهم.» پر از تلاطم و ناامنی. به دراماتیک بودنم فکر کردم. من دراماتیکترین آدمیام که میشناسم. آدم ِ ساعت ِ ۱ شب دویدن رفتن، آدم ِ بیخبر از خانه گم و گور شدن، آدم ِ در روز بارانی در امتداد خیابان راه رفتن و پشت تلفن گریستن، آدم ِ ده سال روی یک اتفاق بد کلید کردن، آدم ِ بعد از یک گفتگوی عمیق «it is whatever» گفتن و رفتن. اما خب، اگر دراماتیک بودن یعنی کلید کردن روی تو برای یک عمر، من همینم که هستم. تو همانی که نیستی. ما همینیم. تویی که دیگر نیستی و من همینی که هستم. عصبانی، دراماتیک، ترسیده، بیتو، بیکس، نامطمئن. تو هم همینطور بودی اما خب، تو یتیم بودی. تو یتیم بودی. چقدر دیر شده بود با گریه نخوابیده بودم.
8/14/2019