بیمار شوم تو را کس آگه نکند
بوستون شهر قشنگیست. زیباترین شهری است که دیدهام. زیباتر از نیویورک. حتی زیباتر از آستن. ساختمانهای قدیمیای با خشتهای سرخ. رودخانه چارلز که شبها قدم زدن در امتدادش آدم را به دنیای دیگری میبرد. هوایش که گرم و گرم و گرمتر میشود و بعد میبارد و روز بعد هوا آنقدر خوب است که در وسط تابستان همه چیز حس و حال بهار را میگیرد. بوستون را دوست دارم. این تابستان در مورد اتفاقاتی که افتاد زیاد ننوشتم. دلیل اصلیش این است که دوست نداشتم اتفاقات بد یادم بماند. اما از استاد مزخرفم که بگذریم، تابستان خوبی بود. هشت روز دیگر قرار است روی تخت راحت خودم از خواب بیدار شوم. اما روزشماری را رها کردهام. این هشت روز اگر انشالله با استادم در تماس نباشم خیلی راحتتر و خوشتر میگذرد. متیو خیلی ملیح و نامحسوس از آدم تعریف میکند. فقط وقتی میگم «استادم بیشتر از من نجوم میداند. درست. اما این به معنی این نیست که من کمهوشتر از میانگین مردم باشم» میگه «به نظرم ضد اینه. تو باهوشتر از میانگین مردمی.» بعد وقتی میگم کاش به جای هاروارد رفته بودم دنمارک یا کالیفرنیا میگه «میدانم تو گزینه زیاد داشتی. میدانم دانشجوی باهوشی هستی. من انتخابت کردم» و من عاشق این جمله شدهام. من انتخابت کردم. من انتخابت کردم. متیو مرا انتخاب کرده :) متیو! مــــرا! مــــرا انتخاب کرده.
یک روز از آنطرف رود چارلز تا دانشگاه MIT به سیسی پیام دادم. ازش حالش را پرسیدم. هوا خوب بود. شب زیبا بود. من خسته بودم. تنهایی خوش گذرانده بودم.
یک شب با هم فیلم میدیدیم. تو پرسیدی «بوی عرق میدم؟» بوی عرق میدادی. نفست بوی غذای چینی میداد. گفتم «نه». نمیخواستم از کنارم دور شوی. چند روز بعدش آمدم همین را اینجا بنویسم. اما پست نکردم. چون نمیخواستم یادم بمانی. دیشب برایم نوشیدنی ریختی. گفتی با تو سر بکشم. بعدش گفتی بهم افتخار میکنی. گفتم I am a Goldwater Scholar. برای این به من افتخار کن. نه برای نوشیدنم. گفتی داری بزرگ میشی. بغلت کردم. گفتم با تو همیشه خوش میگذرد. جز وقتایی که عجیب و غریب رفتار میکنی. گفتی تو هم عجیب و غریبی. بابت نوشیدنم نگران بودم. نمیخواستم حالم بد شود. گفتی هر اتفاقی بیافتد ما هستیم. نمیگذاریم بمیری. خندیدم.
ازت دور شدم. نمیخواستم پیشت باشم. از آدمهای مست میترسم. حتی وقتی خودم مست باشم. پیشم آمدی. دستت را گذاشتی بالای لبم و گفتی you have got a mole. آن خال کوچک ذرهبینی را که من راستش اصلا خال حساب نمیکنم. گفتی خال دوست داری. اما من ذهنم درگیر این بود که mole واحداندازهگیری چی بود. فرید گفت کیمیا و من یادم آمد. داد زدم عدد اوگادرو!! بعد برگشتم پیشت. عدد اوگادرو را بهت گفتم. شش اعشار یک سه ضرب ده به توان بیست و سه. اشتباه گفته بودم. تو خندیدی. من ذهنم رفت سمت خال و سرطان. توضیح دادم که خالهای من احتمالا سرطانی نیستند. تو خندیدی. لعنتی. خال روی گردنم را بهت نشان دادم. بعد رفتم با زوئی برقصم.
همه دنبال من به دستشویی آمده بودند. من از فرید پرسیدم چطور میشود اثر نوشیدنی را خنثی کرد. گفت باید بالا بیاری. دلم نمیخواست. تو آمدی. خیلی نزدیکم ایستاده بودی. من دوست نداشتم که اینقدر نزدیک بودی. به صورتت نگاه کردم. گفتی چشمهایت قهوهای هستن. گفتم میدانم. قبلا هم گفتی. چشمهایم قهوهای روشن هستند. گفتی خیلی روشن. مثل سگ قشنگن. گفتم میدانم. بعد یادم آمد که تو فردا صبح با دختری که تازه دیدیش، میا؟ امی؟ با او قرار داری. بچگانه ناراحت شدم. از آن مدلهایی که آدم در فیلمها که میبیند دلش به شخصیتی که ناراحت شده میسوزد. دختر و پسر بین دوستها در وسط دستشویی ایستادهاند. پسر از ظاهر دختر تعریف میکند. دختر خوشحال میشود. اما یادش میافتد که پسر نیم ساعت بعد قرار است برود پیش کس دیگری. غمگین میشود. ساکت میشود. همین الان هم داشتی پیشش میرفتی. نمیدانم چی گفتیم. اما وقتی برگشتم به اتاق تو نبودی. رفته بودی پیشش.
چند ساعت بعد بالا آوردم. با فرید دعوا کردم. گفتم همهی اینا تقصیر او است که به زوئی گفت نیازی نیست مراقب من باشد. من که نمیدانم چقدر بنوشم. قرار بود زوئی مواظبم باشد. تمام شب با فرید دعوا کردم. پشت فرید سوار شدم و مرا سواری داد. امدم بخوابم. گبی و کیلب تا دم اتاقم امدند. گفتم دوست ندارم بیایند داخل. هر دو تاکید کردند که حتما به پهلو بخوابم. به گبی و کیلب گفتم من فقط ۱۹ سالهام. ۱۹ سالهها که نمیمیرند. گبی گفت نه نه. نمیمیرند. خیالم راحت شد. آمدم و به پهلو خوابیدم.
دو خوشه از موهایم را از پشت سر رنگ کردهام. رنگ نیمهدایمی که با هر بار حمام رفتنم کمی روشنتر میشود. اول بنفش است. بعد کم کم ظرف ده روز از بنفش به سبز میرسد. خیلی خوب شده. پشت سرم است و وقتی موهایم را میبندم دو دسته موی آبی در دو طرف سرم دارم و وقتی موهایم باز است یک دسته موی آبی روی هر شانهام. آن شب که با هم فیلم میدیدیم و بوی عرق میدادی در فیلم مایک به ال گفت Like the new look by the way و تو همان جمله را برای من تکرار کردی. منظورت موهایم بود. زوئی پنـــــج بار موهایم را بلیچ کرد تا رنگ آبی را به خودش بگیرد. از بس که موهایم تیره است. دو روز بعد از کار روی موهایم وقت گذاشتیم. خیلی خستهکننده بود. تمام دخترای خوابگاه پیگیر موهایم بودند :) آخرش خوب شد. فقط نیاز دارم موهایم را کوتاهتر کنم وقتی برگشتم به آستن.
رفتیم Whale watching. من به حیوانات علاقه ندارم. برایم جذابیت چندانی ندارند. اما ساعت ۵ عصر با کشتی اینقدر دور شدیم که بوستون دیگر دیده نمیشد. هیچ چیز دیده نمیشد. وسط دریا بودیم. در هیچ سمتی هیچ چیزی جز آب نبود. همان لحظههایی که کشتی با سرعت حرکت میکرد و آب اقیانوس مثل جیوه... مثل آسمان... مثل آهن... مثل آیینه بود، به کنیت گفتم «ما همیشه دهانمان برای زحل و زیباییش آب میافتد. اما زیباترین سیاره بدون شک زمین است.»
دیروز با جاش گریندلی جلسه داشتم. گفت تابستان بعد اگر خواسته باشم میتوانم بروم و پیشش کار کنم. نزدیک بود از خوشحالی در وسط آفیس قشنگش جیغ بزنم.
با زوئی و فرید رفته بودم رستورانت کرهای. برای اولین بار درست و با رعایت آداب با چاپستیک غذا خوردم. فرید کمر بسته به من در مورد پسرها درس بدهد. چطور کاری کنیم از ما خوششان بیاید. وقتی از ما خوششان آمد چیکار کنیم. چطور توجهشان را جلب کنیم و ... . میگم نمیخواهم. نمیفهمد.
با دی رفته بودیم خرید. از وقتی آمریکا آمدهام هیچوقت تا حالا زرگری نرفته بودم. گفتم برویم ببینیم این زرگری چی دارد. رفتم. ده دقیقه بعد با زنجیر طلای سفید بیرون آمدم. اولش برایم مهم نبود. بعدش به مامان زنگ زدم و گفتم نمیدانم چرا اصلا به او و بابا نرفتهام و وقتی پول زیاد خرج میکنم عصبانی میشوم :)
جو آمده بود. دفتر را نشانش دادم. موزیم رفتیم. با هم رفتیم نیروانا. بغلش کردم. دستهایش سرد بود. گفتم خیلی خوشحال شدم که دیدمش. غذا خوردیم. دیدنش خیلی خوب بود. او هم هی میگفت که دیدنت خیلی خوب است.
با لیلی یک روز از پیش خوابگاه تا چند کیلومتر در امتداد خیابان ماساچوست گشتیم و بوتیکها را نگاه کردیم.
با موریس ملاقات کردم. دیدم را عوض کرد. نسبت به همه چیز. بعد از اینکه از دفترش آمدم بیرون حس میکردم هیچ چیزی ناممکن نیست.
یک عکس در فیسبوکم دیدم که نوشته بود life is too short to learn German. یاد لیلی آلبرایت افتادم. دوسال آلمانی میخواند و ازش متنفر بود. عکس را برایش فرستادم. بهم زنگ زد. اینقدر هیجان داشت که این تابستان هاروارد بودهام که من در آن اوضاع سخت ازش انرژی گرفتم. گفت به مادرم، به سارا، به کسایی که حتی شاید نشناسنت پیام دادم و گفتم هاروارد هستی. ازش در مورد دی پرسیدم و سعی کرد بهم یاد بدهد با پسرها چطور رفتار کنم.
در آفیسش بودم و سعی میکردم قوی باشم. گفته بود نمیداند باید در وضعیت من چیکار کند. میخواستم بگویم من دارم تلاش میکنم و او اصلا انگار نمیفهمد. گفتم «من روزی ۱۲ ساعت کار میکنم...» و میخواستم راهی را پیدا کنم که مفهومم را درست برساند. میخواستم بگویم برای رضای خدا! یک کمی انصاف داشته باش! اما دفعتا گفت «میدانم. میدانم»
در مترو بودیم. گفتم من فحش فارسی بلد نیستم. گفت از دوستدختر ایرانیش یک فحش یاد گرفته و بعد با صدای بلند کلمهی بدی را به فارسی گفت. بیاراده با مشت محکم زدم به بازویش.
شب آخر من و زوئی برای متیو شیرینی پختیم. خودمان لب نزدیم. دادیم بهش. همراه کارتی که همه برایش امضا کرده بودیم و از او و جانتان تشکر کرده بودیم.
متیو بعد از حرفهای اداری گفت که خیلی از کار کردن با ما لذت برده. بعد گریهاش گرفت. بعد سکوت کرد. چند ثانیه همه جا ساکت بود. بعد گفت i will really miss you guys و ما همه گفتیم ما هم دلمان برای تو تنگ میشه.
متیو آمده بود که کلیدها را از ما بگیرد. جیا رفت پیشش. جیا گریهاش گرفت. گفت برای ما این تابستان مثل پدر بوده. جیا را بغل کردم. متیو تند تند پلک میزد و اشک در گوشههای چشمش جمع شده بود. به متیو گفتم راست میگه. این تابستان خیلی هوای ما را داشته. متیو از تختهی سفید سالون عکس گرفت. رویش نوشته بود We <3 Matt.
زوئی آمد. گفت خیلی ناراحت است که متیو را ندیده. ساعت ۱۱:۲۰ بود. ساعت ۱۲ باید میرفتیم میدانهوایی. گفتم «بدویم برویم پیشش؟» گفت «برای همین دیوانگیت دوستت دارم.» بعد دویدیم رفتیم پیشش. بغلش کردیم. گفتیم این تابستان بدون او وحشتناک بد میشد.
چمدانم گم شده ...
- //][//-/
- شنبه ۳ آگوست ۱۹
- ۰۹:۵۰