برایم خاطرههایش را تعریف میکرد. فین فینش هر لحظه بیشتر میشد و صدایش بیشتر میلرزید. بعد از نیم ساعت بلاخره گفت «الی؟ من دارم گریه میکنم. فکر کنم باید قطع کنم.» مثلا این نیم ساعت را به نظر خودش بیصدا گریه کرده و من اصلا متوجه نشدهام. گفتم قطع نکند. نمیخواستم بیشتر از این احساس تنهایی کند. کمترین کاری که از دستم برمیامد این بود که از پشت تلفن غمهایش را گوش کنم. با خودم فکر میکردم ساعت ۱:۳۰ صبح اگر بخواهم از خانه بخاطر پسری که یک ساعت است پشت تلفن گریه میکند بزنم بیرون آیا پدر و مادرم درک میکنند یا نه. میخواستم پیشش باشم. میخواست پیشش باشم. بهش گفتم فردا میروم پیشش. گفت «راستش ممکن است فردا که دیدمت باز هم گریهام بگیرد. حالم خوب نیست.» یادم آمد که شب پیش با حماقت بهش گفته بودم «من واقعا از چی تو خوشم آمده؟» و او گفت «من هر روز از خودم همین را میپرسم.» از اینکه ممکن است من هم برای حال خرابش مقصر باشم ناراحت شدم. گفتم میتواند سرش را روی پایم بگذارد و تا هر وقتی که دلش خواست گریه کند. با خنده و شوخطبعی در مورد تولد مصطفی برایش گفتم. که چقدر سعی کردم همه چیز عالی باشد. چقدر میخواستم روزش خوب باشد. چقدر برای هدیهاش پول خرج کردم. اما رستورانتی که رفته بودیم سرویسش خوب نبود. وقتی به پارک رسیدیم ما را یخ زده بود و کیک آیسکریمی آب شده بود! برگشتیم خانه و کیک را داخل کاسه ریختیم. مصطفی با پیدی دعوا کرد و پیدی هدیهی تولد مصطفی را بهش نداد. به قول سیتا تولد مصطفی بدترین تولد تاریخ خانواده حسینی بود. خنده کرد. خندهاش آرامم کرد. قطع کردم. دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد. ساعت ۲ صبح بود. جواب دادم. گفت «میخواهم ببینم تو کجا بزرگ شدی. میخواهم یک روزی، نمیدانم کی، ولی یک روزی برویم افغانستان.» خندیدم. پسرک جوگیر من.
+ به ایستون در مورد مرگ مادربزرگ ارمیا و پدربزرگ رانی میگفتم. ایستون گفت «نمیگم تو نحسی. تو فقط بدشانسی. منتها محض احتیاط لطفا فاصلهات را با من حفظ کن. من یک مادر بزرگ دارم و خیلی دوستش دارم.»
++ یارب مکن به بار دگر امتحان ما
برداشتیم پیش تو دست دعا بس است
بیدل
- عنوان: بلاگیر چشمان تو شوم چرا چشمایت دوباره سرخ استن؟
- //][//-/
- يكشنبه ۲۵ اکتبر ۲۰