۲ مطلب در نوامبر ۲۰۲۰ ثبت شده است

میلرزه دلم به یادبود تو چو بید


ساعت ۳ بجه صبح بود. صدای شر شر باران آمد. گفتم «باران است.» از زیر پتو برآمدم و دویدم بیرون. در برنده زیر باران ایستاد شدم. پاهایم لچ بودن. باران میبارید. او هم از پشتم آمد. گفت «تو خو ستاره‌شناس استی. باید از باران بدت بیاید.» گفتم «امشب نی. امشب باران ره خوش دارم.»


روی شانه‌ام زد. به سمتش برگشتم. با ساجق یک پوقانه کلان جور کرده بود. زود دست به کار شدم و ساجقم را پوقانه کردم. از من به اندازه او کلان نشد. گفت «چند توته ساجق داری؟» گقتم «دوتا.» گفت «مه سه‌تا دارم. به همو خاطر.» خنده کردم. تمام روز پشت این میز پهلو به پهلو درس خواندیم و هر چند دقیقه فقط با نگاه کردنش، ساجق پوقانه کردنش،‌ لبخند زدنش، خستگیم کمتر میشد و انرژی می‌گرفتم. 


با غصه گفتم «آدم وقتی کسی ره دوست داره هیچوقت دوست داشتنش خلاص نمیشه. حتی وقتی ازش نفرت پیدا میکنه هم دوستش داره. در دلش هیچوقت بدی او ره نمیخواهد. ای رقم پیش بره چند ماه بعد من عاشقت میشم. دوستت میداشته باشم. عشق اولم میشی. از یادم نمیری.» محکم بغلم گرفت. گفت «فقط به امروز فکر کن. فقط به امروز. غصه چند ماه بعد ره چند ماه بعد میخوریم.»


برای thanksgiving میرفت دیدن فامیلش. ۴ روز همدیگر را نمی‌دیدیم. خلقش تنگ بود. پشتم دق میشد. مه هم پشتش دق میشدم. ترسیدم. غصه گرفتم. اگر کار از کار گذشته باشد چی؟ اگر عاشقم شده باشه، عاشقش شده باشم، چطور کنم؟


  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۶ نوامبر ۲۰

قصه بعد از چاشتی که مه بهترین بودم

بلاگ چند هفته برای من خراب بود. هیچ وبسایتی با پسوند blog.ir باز نمیشد. امروز درست شد. 


گفتم «ولی من خیلی از چشم‌هایم خوب مواظبت می‌کنم. زیاد از وسایل الکترونیکی استفاده نمی‌کنم. عینک افتابی میپوشم. چرا باید چشم‌هایم ضعیف شده باشند؟ من چیکار کنم؟» دکترم پیر بود. مهربان بود. گفت «نصف جمعیت چشم ضعیف دارند. تو فقط کمی، خیلی کم نزدیک‌بین شدی. همینطور که گفتی فقط وقت رانندگی اذیتت میکند. نگران نباش. نمره‌ی چشمت ۰.۵ است. این پایین‌ترین نسخه‌ی عینکی است که تجویز می‌کنم. اصلا نیاز نیست عینک را همیشه بپوشی. فقط هر وقت خواستی... هر وقت در شب رانندگی می‌کردی بپوش. بگو ببینم. سال چندم دانشگاهی؟» بعد با من از نجوم حرف زد. گفت برادر بزرگش از دنباله‌دار هالی یک عکس گرفته بوده که در مجله چاپ شده. گفتم برادر بزرگت حالا چیکار میکند؟ گفت مرده. گفت خودش انجینیر ساختمان بوده (مثل بابای من) ولی شغلش را دوست نداشته. دوباره رفته دانشگاه و اینبار چشم پزشک شده. 

از این گفتگوهای صادقانه با غریبه‌ها که خیلی به ندرت اتفاق میافتد خوشم میاید. 


ایمیل را باز می‌کنم. خط اولش را می‌خوانم: 

i am pleased to inform you... از سر جایم می‌پرم. ادامه‌اش را نمی‌خوانم. جیغ میزنم که I won the USRA. میپرم. نمی‌توانم آرام بگیرم. اسکرین‌شات ایمیل را به ایستون، به گروپ خانوادگی و به آلدو روان می‌کنم. ارمیا با خنده نگاهم میکند. من همچنان می‌پرم و با خودم حرف می‌زنم که i am the best. I won the USRA. I'm so good. I'm the best. I'm the best. آلدو بهم زنگ میزند. تبریکی میدهد. آلدو تنها کسی است که عمق اهمیت این جایزه را درک می‌کند. میگه چقدر این جایزه قرار است در رزومه‌ام بدرخشد. بهم آفرینی میگه. ارمیا بغلم میکند. میگه you are the best. میخندم. میگم «فقط ۵ نفر این جایزه را می‌برند. فقط ۵ نفر. حتی آلدو با تمام عظمتش پارسال که اپلای کرده بود این جایزه را نبرده بود. من بهترینم.» بغلم می‌کند. تبریک میگوید. آرام میگیرم. میگوید از بودن با آدمی مثل من به خودش افتخار می‌کند. می‌خندم. می‌بوسمش. میگم به چی فکر میکنی؟ میگه «به اینکه کی قرار است تو و این جایزه‌های ملی‌ات برای من زیادی باشین؟» میگم «حرفت را پس بگیر. من اینقدر سطحی‌ام؟» معذرت میخواهد. میگم I am the best. میگوید you are the best. بابا یک پیام بد برایم میفرستد. دلم میشکند. تمام شادی‌م در لحظه دود میشود. ارمیا نمی‌پرسد چی شده. فقط می‌بیند که ناراحت شده‌ام. میگوید «مگر تو نباید عینک بخری؟ بیا بریم خرید. عینکت را سفارش بدهیم. موفقیتت را تجلیل کنیم. بعدش غذا بگیریم. مهمان ِمن.» در طول مسیر میگذارد من موسیقی را انتخاب کنم. به فرهاد دریا گوش می‌کنیم. خوشحال میشوم دوباره. میگم i am the best. 


کرستینا میگوید به فکر این است که لوله‌ رحمش را ببندد چون هیچوقت نمیخواهد اولاددار شود. در این مورد کمی حرف می‌زنیم. در مورد پدر و مادر من حرف می‌زنیم. به بابا که با حرفش بعد از بردن جایزه‌ام دلم را شکست و به مامان که هیچ‌چیز نگفت. میگم «ببین، من اگر دختری مثل تو، یا دختری مثل خودم میداشتم که اینقدر افتخارآفرین بودند، اینقدر آدم‌های خوبی بودند، بی‌اندازه دوستش میداشتم.» میگه «ببین، من لوله رحمم را میخواهم ببندم. از بس که از بچه‌ها متنفرم. ولی اگر میدانستم که قرار است دختری مثل تو داشته باشم... حتما بچه‌دار میشدم.» حرفش به دلم می‌نشیند. دوستش دارم. هنوز از حرف بابا ناراحتم. شب به کرستینا پیام میدهم که 

You and Kyle should adopt me

I want to be your daughter

میگه 

we’ll sign the papers

ارمیا میگه «خوبه دیگه. الان من باید برم از کایل اجازه بگیرم که میگذارد من و تو در رابطه باشیم یا نی.»


البته حالی که روی پروژه‌ی databases کار می‌کنم دوباره حس کودن بودن بهم برگشته. ولی یک بعد از ظهر کامل فکر می‌کردم که من بهترینم :)

  • //][//-/
  • شنبه ۲۱ نوامبر ۲۰
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب