ساعت ۳ بجه صبح بود. صدای شر شر باران آمد. گفتم «باران است.» از زیر پتو برآمدم و دویدم بیرون. در برنده زیر باران ایستاد شدم. پاهایم لچ بودن. باران میبارید. او هم از پشتم آمد. گفت «تو خو ستاره‌شناس استی. باید از باران بدت بیاید.» گفتم «امشب نی. امشب باران ره خوش دارم.»


روی شانه‌ام زد. به سمتش برگشتم. با ساجق یک پوقانه کلان جور کرده بود. زود دست به کار شدم و ساجقم را پوقانه کردم. از من به اندازه او کلان نشد. گفت «چند توته ساجق داری؟» گقتم «دوتا.» گفت «مه سه‌تا دارم. به همو خاطر.» خنده کردم. تمام روز پشت این میز پهلو به پهلو درس خواندیم و هر چند دقیقه فقط با نگاه کردنش، ساجق پوقانه کردنش،‌ لبخند زدنش، خستگیم کمتر میشد و انرژی می‌گرفتم. 


با غصه گفتم «آدم وقتی کسی ره دوست داره هیچوقت دوست داشتنش خلاص نمیشه. حتی وقتی ازش نفرت پیدا میکنه هم دوستش داره. در دلش هیچوقت بدی او ره نمیخواهد. ای رقم پیش بره چند ماه بعد من عاشقت میشم. دوستت میداشته باشم. عشق اولم میشی. از یادم نمیری.» محکم بغلم گرفت. گفت «فقط به امروز فکر کن. فقط به امروز. غصه چند ماه بعد ره چند ماه بعد میخوریم.»


برای thanksgiving میرفت دیدن فامیلش. ۴ روز همدیگر را نمی‌دیدیم. خلقش تنگ بود. پشتم دق میشد. مه هم پشتش دق میشدم. ترسیدم. غصه گرفتم. اگر کار از کار گذشته باشد چی؟ اگر عاشقم شده باشه، عاشقش شده باشم، چطور کنم؟