هفت-هشت ساله بودم. یک روز رفته بود بازار و در پیادهرو یکدانه پسته دیده بود. من به یادش امده بودم. خم شده پسته را برداشته در جیب واسکتش مانده و با خود خانه آورده بود که به الهه بدهد چون الهه پسته دوست دارد. این حرکتش حتی در ذهن بیقید بچگانهام هم عجیب آمده بود. همانقدر بیقید دوستم داشت. از کوچکترین چیزهایی که باعث خوشحالیم میشد نمیگذشت. همانقدر بیتکلف به من عشق میورزید. ان حرکتش عاشقانهترین کاری است که کسی در تمام عمرم برای من انجام داده. با رفتنش نابود شدم. هنوز با شنیدن بی وجودش حیات مکروه است یاد او میافتم.
اولین خاطرهام از او است. در پاگرد پله طبقه دوم ایستاده بودم. او با بایسکل از سر کار آمده بود. در پشت بایسکلش یک خرس بود که قدش با قامت سه ساله من برابری میکرد. تولدم بود. دوستم داشت. برایم هدیه خریده بود. وقتهایی که دانشگاه میرفت زیاد نمیدیدمش. ۱۱ ساله بودم. یکبار مامان خانه نبود. آمده بود پیش ما. اینقدر ما را خنداند که وقتی با دستهای لاغرش بند کفشهایش را میبست میخواستم دستهایش را بگیرم و ازش بخواهم نرود. اولین باری بود که به دستهایش دقت میکردم. دوستش داشتم. دستها و موها و خندههایش را. دوستم داشت. هفته پیش ازم قول گرفت اگر روزی نبود مواظب پسرش باشم. دیروز که زنگ زده بود تفنگ در دستش بود.
به من گفته بود فالبینک (کفشدوزک) را روی دستم بگیرم و نیت کنم. اگر فالبینک پرواز میکرد نیتم براورده میشد. من از ۵ سالگی تا ۱۲ سالگی هربار فالبینک دیدم ازش پرسیدم «امسال میبینمش؟» و هربار تا پرواز نمیکرد راضی نمیشدم بندازمش. من میخواستم ببینمش. دوستش داشتم. دلم سال به سال بیشتر تنگش میشد. چند روز پیش پیام صوتی داده بود که شما همه برای من عزیز استین، اما جان ِکاکایش، تو ره یک رقم دیگه دوست دارم. من دلم خواست پرواز کنم. ببینمش. بغلش کنم. بگویم شما چطور با این همه ابهت ابراز محبت بلدین؟ :)
ساعت ۱۲ شب بهم پیام تبریک تولد فرستاده بود. روز بعدش وقتی بیدار شدم دیدم گفته من نمیخواهم با خریدن نوشیدنی تجربهی اولین خرید قانونیت را از تو سلب کنم. خودت برو از فروشگاه پیش آپارتمانت برایت یک نوشیدنی بخر و من پولش را برایت واریز میکنم. نوشیدنی را خریدم. دوکاندار کارت شناساییام را چک کرد و تولدم را تبریک گفت. عکسم را برایش فرستادم. دوبرابر نوشیدنی برایم پول ریخت و گفت حالا که خوشت آمده برو یکی دیگر هم بخر :)
دو هفته روی تولدم کار کرده بود. در پاورپوینت در موردم پرزنتیشن ساخته بود. در موردم یک گیم کهوت ساخته بود. برایم هدیه خریده بود و توضیح داده بود که میخواسته یک چیزی به مراتب گرانتر بخرد اما they had a budget و بودجهیی که مامان برایش تعیین کرده بوده به هدیهی مد نظرش نمیرسیده. مرا در گرانترین رستورانتی که تا حالا رفتهام مهمان کرده بودند. گارسون برایم کیک آورده بود. همه مرا پیش عالم و آدم خجالت زده کرده و تولدت مبارک خوانده بودند. پیدی برایم ساعت زردی که میخواستم را خریده بود. مصطفی برایم گوشواره گرفته بود. یادش آمده بود که آپارتمانم هواکش ندارد و اسپری خریده بود.
گفته بود چهارشنبه باید بروم خانهاش. نمیخواستم. اصرار کرده بود. آخرش لو داده بود که قرار است برایم کاپ کیک بپزد. قرار است کرستینا، کایل و حتی زک برایم آهنگ تولدت مبارک بخوانند. گفته بودم کرستینا و کایل تاریخ تولدم را نمیدانند. برنامه کنسل شد. در عوض ساعت ۱۲:۳۰ شب تولدم را مبارک گفته بود. ساعت ۱۰ صبح مرا با موهای بهم ریخته و صورت نشسته بغل کرده بود. شمع زردی که بوی لیمو میداد را داده بود به دستم و من از اینکه حافظهاش یاری کرده بود و یادش مانده بود که من شمع لیمویی میخواستم تعجب کرده بودم.
۲۱ ساله بودم. استرس داشتم. بغلش کرده بودم. گفته بودم «I feel loved. There are so many people who care about me.» و این حتی ربطی به تولدم نداشت. دنیایم پر از آدمهایی است که دوستم دارند. حتی اگر تولدم را ندانند. حتی اگر سالها مرا نبینند. دنیا ممکن است پر از غم باشد اما من همیشه کسی را دارم که بتوانم رویش حساب کنم.
- //][//-/
- جمعه ۲۵ سپتامبر ۲۰