تو ره دیدم دوباره دلم شده پاره پاره
که رنگ چشم مستت او گرمی ره نداره
زنگ زده بودی و همینطور که حرف میزدی بغضت سنگینتر میشد. گفتی «نمیخواهم فکر کنی که احمقم. میدانم که من در سطح Yale نیستم. فقط میخواهم اپلای کنم و ببینم.» میخواستم هزار مایل از من دور نمیبودی که من اشکهایت را پاک میکردم و اینقدر محکم بغلت میگرفتم که هیچوقت احساس تنهایی نکنی. توضیح دادم که من هاروارد قبول شدم و دانشگاه کالیفرنیا در ایرواین که هیچکس نامش را نشنیده مرا رد کرد. بهت گفتم در سطحش استی و اگر قبول نشوی از شانس بد است. گفتم استرس نداشته باش چون دانشگاهی که الان میروی هم دانشگاه خوبی است و نهایتا در همین دانشگاه درس میخوانی. بعد گفتم «تو خواسته باشی، میتوانی دانشگاه را ایلا (رها) بکنی و بیایی پیش من زندگی کنی. من خودم تا همیشه مواظبت میباشم چون Baby من پشتتم.»
ای دوست هر دم یادم میایی، آیا کجایی؟ آیا کجایی؟
مثل هفتههای اولی که آمریکا امده بودیم، دلتنگ افغانستان بودیم و کانر میگفت «تو دلت برای افغانستان طوری تنگ شده که دل من برای مکتب ابتداییام تنگ شده. دلم میخواهد بروم در راهروهایش قدم بزنم ولی هرگز نمیخواهم برگردم.» دل من خواسته در راهروهای تو قدم بزنم عزیز دلم. گفتی wake me up when septermber ends از بهترین آهنگهای تاریخ است و برایم خواندیش. همانجایی نشسته بودی که در انترنت در مورد یک ناشناسی به نام ِBen خواندی که خودکشی کرده بود. برای بِن از ته دل گریه کردی. از اینکه اینقدر در ذهنم حضور داری جگرخون نیستم. به این نتیجه رسیدهام که نبودنت ممکن است عادی شود، اما تو همیشه خواستنی میمانی. این یعنی من تو را دوست داشتم و قرار است جنازهی نبودنت را تا آخر عمر روی شانههایم حمل کنم. این یعنی از تو رهایی نیست. این یعنی از اشتباهات رهایی نیست. این یعنی من باید با طبعات تمام تجربیات زندگیم بسازم چون هیچکدامشان قرار نیست هیچوقت از بین بروند. حقیقت ناخوشایندی است. به من گفتی «تو برای خیلیها مهمتر از آنی که بخواهی خودت را ازشان دریغ کنی.» تو نیستی و من دلم میخواهد خودم را از همه دریغ کنم. گر قیامت قصه باشد من کجا بینم تو را؟
Pack yourself a toothbrush dear
Pack yourself your favorite blouse
Take a withdrawal slip
Take all of your savings out
در این سفر یاد گرفتم که کم کم از هر کسی که بیشتر از دو روز همراهش وقت بگذرانم متنفر میشوم و تحملش برایم سخت میشود. باورم نمیشود که این را مینویسم ولی ترجیحم این بود که مثل تابستان در ترکیه و تاجکستان، الان تنها بودم. از وقت گذراندن با خانوادهام (دقیقتر بگویم، خانوادهی مادرم) خستهام و از اینکه از مصطفی خواستم بیاید پیشم احساس حماقت میکنم. کی فکرش را میکرد من در سفر تنهایی را ترجیح بدهم؟
i want something just like this
دارم زندگینامه نیکولا تسلا را میخوانم. تسلا در دانشگاه از ساعت ۳ صبح تا ۱۱ شب، ۷ روز در هفته کار میکرده. اینقدر که پروفسورهایش به پدرش نامه فرستادند که این پسر اگر اینطور ادامه بدهد از کار ِزیاد میمیرد. دو هفته از سفرم مانده. بیصبرانه منتظرم که برگردم به کار و درس. میخواهم از کار زیاد بمیرم.