هیجانش را دوست دارم. دوست دارم که قبل از رفتن خودم را در آینه نگاه میکنم و به گفته فروشنده سفورا، تمام نقصهایی که فکر میکنم دارم، را بررسی میکنم، میپوشانم. هر بار مردی با شنیدن رشتهام تعجب میکند و میگوید «زیبا و همچنان باهوش» من مغزم پر از هرمونهای رضایت میشود. غریزی است. زیبا است که در سینما فیلم میبینیم و ۴۵ دقیقه طول میکشد تا یکی بلاخره تمام جراتش را جمع کند و دست دیگری را بگیرد. دوست دارم که انگار تمام دوستهایم در این سرگرمی با من شریکند. ایمیلیو که به من گفته بود «من خواهر که ندارم، تو را مثل برادرم دوست دارم.» کمکم میکند لباس انتخاب کنم و من از معیارهای پسرها برای انتخاب لباس میخندم و میخندم و میخندم. لبخند میزنم وقتی که جک میگوید «تو هنوز در سنی استی که هر چیزی که بخواهی را میتوانی داشته باشی. خوش باش!» کیوان و لیزا گزارش تمام قرارهایم را میخواهند و مثبتها و منفیهای همه را با هم تحلیل میکنیم. دیشب فکر میکردم مردم در مورد من هم با دوستهایشان آنطوری که من با لیزا و کیوان حرف میزنم، حرف میزنند؟ «دختر باهوشی بود. قیافهاش هم بد نبود. ولی میگفت هیچوقت در یک شهر بیشتر از ۵ سال زندگی نکرده. این چطور آدمی است؟ تا آخر عمر باید اواره باشیم؟ یعنی خانه نمیخواهد بخرد؟ آها! یک جایی هم داشتیم در مورد سالگره تولد گپ میزدیم و گفت از بچهها نفرت دارد. یعنی چی خب؟»
و شور شناختن آدم جدیدی که دنیایش با دنیای من فرق دارد... خندهی یکی وقتی من از مثلثها حرف میزنم. بغض دیگری وقتی من از خانوادهام گپ میزنم. هیجان کسی وقتی از افغانستان گپ میزنم. کنجکاوی کسی وقتی من از آسمان گپ میزنم. علاقهی همه به تمام چیزهایی که میگویم. عشق یکی به برف. علاقهی یکی به پول. دیدگاه کسی به قانون. نفرت یکی از حیوانات! اهمیت ندادن کسی به ظاهرش :/ جذب حداکثر اطلاعات در ۹۰ دقیقهایی که با هم غذا میخوریم. سوالهای بیپایان، خندههای مودبانه ولی گاها غیرقابل کنترل. همه را دوست دارم.
و از همه دوستداشتنیتر، ابراز علاقههای ناآگاهانه! از سینما بیرون شدیم. گفت «چقدر خوش گذشت! فیلم افتضاح بود. نه؟» داشتیم آماده میشدیم که از بار بیاییم بیرون. گفت «دفعهی بعد باید برویم... منظورم این است اگر بخواهی که دفعهی بعدی در کار باشد... یعنی اگر تو هم از من خوشت آمده باشد... آه ولش کن. بیا بریم.» پرسید مسیرم کدام طرف است. گفتم آپارتمانم پیاده پانزده دقیقه با رستورانت فاصله دارد و به سمت غرب است اما اگر او به ایستگاه شمالی میرود میتوانم تا ایستگاه همراهش بیایم چون ایستگاه در مسیرم است. گفت «اگر جنوب بری و بپیچی به غرب نزدیکتر نمیشه؟» گفتم «دو سه دقیقه. خیلی فرق نمیکنه.» گفت «خب چرا شمال میری؟» اینبار من گفتم «ولش کن. بیا بریم. من با خودم فکر کردم شاید دوست داشته باشی که تا ایستگاه همراهت بیایم.»
دخترانگی میکنم.
که خب عالی است و قشنگ است ولی غیرت افغانیم اجازه نمیدهد بگذارم کس دیگری پول غذایم را حساب کند و به همین خاطر حساب بانکیم دارد متلاشی میشود. ۱۰ روز بعد هم یک ماهه میروم اروپا و فکر کنم تمام پساندازم تمام شود.
نابغه کوچک. همیشه در دنیای خودش غرق است. حتی سر نان شب که همگی با هیجان در مورد هزار و یک چیز بلند بلند حرف میزنند هم او نمیتواند اینقدر سریع فارسی را دنبال کند و به همین خاطر آرام با خودش مشغول است. یک شب داشتیم در مورد کازابلانکا گپ میزدیم. بابا گفت «کازابلانکا اصلا یعنی چی؟» هر کس یک نظری داد. او با آرامش گفت «Casa in spanish is house. blanca in spanish is white. casablanca is whitehouse» و این اینقدر غیرمنتظره بود که همه چُپ شدیم.
- //][//-/
- جمعه ۳ دسامبر ۲۱
- ۰۹:۴۸