فراز و نشیب زندگی تمامی ندارد. حالم خوب نیست چون میترسم از پسش برنیایم. چهارشنبه شب تا صبح گریه کردم. ساعت ۹ در اتاقش را زدم و ازش خواستم بغلم بگیرد تا شاید خوابم ببرد. از ضعف خودم تهوع گرفته بودم و او یکسره میگفت نباید سعی کنم به تنهایی با مشکلاتم مقابله کنم. عصر پنجشنبه مامان از حال بدش گفت. یکی از گُردههایش مشکل پیدا کرده. دستش را در دستم گرفته بودم و بهش دلداری میدادم اما وحشت هر ثانیه در وجودم رشد میکرد. در شرایطی نیستم که مواظب کسی باشم. برایش چای دم کردم و پیاده زدم بیرون. دو کوچه آنطرفتر از گریه روی زانوهایم افتادم. با جرمی حرف میزدم و او میگفت هوایم را دارد. آخرین گزینه این است که بروم پیش روانپزشک. دوا بگیرم تا شاید دوام بیاورم.
مدارا میکنم. با برنامهنویسی خودم را مشغول میکنم. منتها میترسم. حتی اگر اینبار دوام بیاورم، این آخرین باری نیست که به قهقرا میروم و خب، حیف است. حیف است که من با اینهمه خوبی کافی نباشم. حیف است که ستارهها باشند، کهکشانهایی که من کشفشان کردهام باشند، هاروارد باشد، خانوادهام باشند، آهنگهای فرهاد دریا باشند، آثار مهربانیام در دل آدمها باشند، کتابهایم باشند، نرمافزارهای برنامهنویسیام باشند، روزهای آفتابی باشند، درختهای انار باشند، رودخانهها باشند و من نباشم.
- //][//-/
- يكشنبه ۱۱ آوریل ۲۱