اسمش را صدا زدم. برگشت. یک پله پایین بود و هنوز از من بلندتر بود. دستم را دورش حلقه کردم و سرم را روی شانهاش گذاشتم. عذر خواستم. گفت «I forgive you.» گفتم «چطور آخه؟» و به تقلید از کلیپ کمدیای که با هم دیده بودیم گفتم What. is. your. secret? خندید. میخواستم سرم را بلند کنم اما نگذاشت. سی سانت از من بلندتر است. مرد است. هیچکس هیچوقت بغلش نمیکند. فقط من و خودش میدانیم که چقدر تشنه محبت است. گفت «شاید یک روز یادت دادم.»
عصبانیتم را دو شب پیش سرش خالی کرده بودم. او، همیشه خوددارتر از من، معذرت خواسته بود. اذیت شده بود. دردش از اینکه نوشته بود «you really think i'm beneath you, don't you?» و پاک کرده بود معلوم بود. وقتی آرامتر شدم و عذاب وجدان گرفتم از اینکه اذیتش کردم گفته بود خیر است و عصبانیتم را درک میکند. دوباره، خوددارتر از من، نوشته بود «do you think you'll stop hating me one day?» و پاک کرده بود. از جمله جمله نوشتههایش دردش پیدا بود. از اینکه ازش متنفر باشم وحشت دارد. از حرفهایش غم میبارید. نوشته بود فکر نمیکند دیگر هیچوقت بتواند خوشحال باشد.
جک پایین پلهها منتظرش بود. مثل چسپ زخم زدن ضرب چاقو، خوبیهایش را بهش یادآوری کردم و باز معذرت خواستم. دستهایم را از دور شانهاش باز کردم و یک قدم به عقب برداشتم. جدا شدیم. با لبخند شب بخیر گفت اما در تاریکی شب چشمهایش از اشک برق میزد.
*سید رضا هاشمی سَره
- //][//-/
- شنبه ۳ آوریل ۲۱
- ۱۰:۲۴