۲ مطلب در سپتامبر ۲۰۲۲ ثبت شده است

بیست و سه سال

می‌گفتم در صنفی که دستیار استاد استم، به دانشجوها یاد میدهند که با کامپیوتر فلان کار را بکنند و این بچه‌ها در نهایت لیسانس می‌گیرند ولی نمی‌توانند روی کاغذ ریاضی کار کنند. گفت «آخرین باری که تو با دست انتگرال گرفتی کی بوده؟» گفتم «چند ماه پیش دلم گرفته بود، بیست صفحه مشتق و انتگرال چاپ کردم و یکی یکی حلشان کردم.» گفت «عمق دیوانگیت یادم رفته بود.» فشار مسئوولیت‌های دانشگاه روحم را فرسوده می‌کند. من بهترین روزهای زندگیم وقتی بود که هر لحظه فرصت می‌کردم کیهان‌شناسی میخواندم. وقتی که تمام سوالهای کتاب ترموداینامیک را حل کردم. وقتی که از کتاب الکترودینامیک تمام بخش‌هایی که در صنف خواندیم را حل کردم. وقتی که سوالهای کتاب Linear algebra را شروع کردم (البته هیچوقت تمام نکردم). همین الان هم از فکر خواندن بدون جواب پس دادن هیجان می‌گیرم. پژوهش، گوش دادن به لکچر در مورد مکانیزم‌هایی که هزاااار بار قبلا در هزاااار صنف مختلف تشریح کرده‌اند دارد مغزم را افسرده میکند. دلم برای آرامشی که علم می‌گرفتم تنگ شده. من کی قرار است آنطور که دوست دارم یاد بگیرم؟


شنبه تولدم بود. جک از نیویورک آمده بود پیشم. چاشت همراه بچه‌های تگزاسی که حالا در بوستون استند، جوزف، زوئی و جک، رفتیم رستورانتی که در تگزاس بعد از امتحان‌ها می‌رفتیم. 

از چپ به راست: جک، جوزف، الهه،‌ زوئی

بعد از رستورانت رفتیم بالای بام ساختمان نجوم دانشگاه جوزف، Boston University. خیلی منظره‌ی زیبایی داشت. رودخانه‌ی چارلز و ساختمان‌های قدیمی کمبریج در مقابلمان بود. بعد با جک و جورج بوستون را گشتیم. شب که آمدم خانه یک لشکر آدم در ‌آپارتمانم بود. برایم تولد گرفته بودند. جورج، کیوان و مریسا برنامه‌اش را ریخته بودند. بیست و سه سالگیم با یک دنیا رفاقت و عشق آغاز شد. 

23birthday

+ به فکر تمام دوست‌های ایرانیم استم. امیدوارم همه در صحت و سلامت باشید. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۸ سپتامبر ۲۲

وارسته

کرستینا یکبار با قاطعیت گفته بود که من در درونم یک چیزی دارم که به من اطمینان میدهد که «می‌توانم». اگر Mr. Robot را دیده باشید، من تیرل استم. اگر Grey's Anatomy را دیده باشید من Cristina Yang استم. برای همین وقت‌هایی که از زندگی زده میشوم، از این لجم می‌گیرد که لعنتی من خیلی در زندگی کردن خوبم. من بلدم شاد باشم. من دیوانه‌وار، معتادانه، عاشق یادگرفتنم. میتوانم اینقدر عشق بورزم که بابا را به گریه بیاندازد. میتوانم اینقدر مهربان باشم که تنها نقطه‌ی روشن ِ دوره‌های غمگین پی‌دی باشم. میتوانم اینقدر با مصطفی بخندم که مامان تعجب کند. می‌توانم به تی کیمیا یاد بدهم. میتوانم با سیتا در مورد هنر حرف بزنم. میتوانم خوشه‌ی کهکشانی‌یی که ۱۲ ملیارد سال قبل تولد شده را کشف کنم. برای سرگرمی می‌توانم با کیوان یک بوتل تکیلا را در یک شب تمام کنم، و میتوانم کد ِالگریتم‌های سخت و بی‌مصرف را بنویسم. میتوانم با شما که این نوشته را می‌خوانید دوست باشم. میتوانم طوری انگلیسی حرف بزنم که همه فکر کنند آمریکایی استم. میتوانم شب‌ها تا نیمه شب دیوان بیدل بخوانم. من با تمام نفرتم از کارهای خانه میتوانم بهترین پاستای آلفردویی که جورج خورده را بپزم. بعدش، وقتی چندین هفته‌ی پی‌ هم به زیباترین شکل ممکن زندگی کرده‌ام، روی مبل آپارتمان جدیدم دراز می‌کشم، آرزو می‌کنم یک روزی صاحب یک آپارتمان به بزرگی این آپارتمان باشم، و گریه می‌کنم از فکر اینکه چقدر در زندگی کردن خوبم و چقدر دلم میخواهد بمیرم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۸ سپتامبر ۲۲
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب