نامش تام، مارک، کریس، یا یک نام خیلی معمولی دیگه بود. در همین بار ِسر کوچه، پدیز، دیدمش. عجیب بودن چون در یک و نیم سال گذشته هیچوقت در پدیز ندیده بودمش. بعدش هم دیگر ندیدمش. پلیس بود. میگفت فرداشب قرار است با دخترش وقت بگذراند. در وسط پروسهی طلاق بود. رابطهاش با دختر ۱۲ سالهاش خدشهدار شده بود. خودش تمام عمر هاکی بازی کرده بود. حالا هم به تمام بازیهای هاکی پسر ۸ سالهاش میرفت و خوش میگذشت، ولی هر کاری میکرد این فاصلهی بین خودش و دخترش پر نمیشد. گفت «دخترم بعد از ۱۰ سال رقصیدن، قصد دارد رقص را رها کند و هاکی بازی کند.» با غصه گفتم «میدانی که چرا، نه؟» گفت «فکر میکند میتواند با هاکی بازی کردن به هم نزدیک شویم.» گفتم «منم همسن دختر تو بودم که رابطهام با پدرم خراب شد.» گفت «تو که از سر گذراندی، بگو چیکار کنم؟» گفتم «بهش بگو که تو هم فاصله را میبینی و ازش رنج میبری. بگو که دوستش داری. بگو که دوستش داری اگر هاکی بازی کند، دوستش داری اگر برقصد، و دوستش داری اگر هیچ کاری با زندگیش نکند. بهش بگو که میدانی که بار زندگی سنگینتر از شانههای یک بچهی ۱۲ سالهست، بگو که میدانی طلاق تو و همسرت برای او سخت است، بگو که میدانی که بینتان فاصله آمده، و بگو که با تمام اینها تا همیشه هوایش را داری. و داشته باش. تا همیشه بیقید و شرط پشتش بایست.» گفت «با زبان بگم؟» خندهام گرفت. گفتم «دخترت میداند که دوستش داری؟» گفت «فردا شب قرار است بداند.» :)
- //][//-/
- يكشنبه ۱۶ آوریل ۲۳
- ۲۰:۱۳