حماقت کرده ۶ کیلومتر تا کافیشاپ پیاده رفته بودم و احمقانهتر داشتم ۶ کیلومتر را پیاده برمیگشتم. زنی که چند چهارراهی قبل از کنارم رد شده بود حالا دوباره پشت چراغ عابر پیاده به من رسیده بود. گفت «تو زودتر از من رسیدی! از کدام مسیر آمدی؟» گفتم که من فقط مسیر نقشه را دنبال کردم و چون با منطقه آشنا نیستم اصلا نمیدانم چطور اینجا رسیدم. کنار هم راه میرفتیم. گفت «کجا میری؟» گفتم «خانه. کمبریج.» گفت «من خانهی دخترم میرم. نامزدم دو ماه پیش در اتاق خوابمان فوت شد و من از دو ماه پیش تا حالا نتوانستهام بروم خانه.» گفتم «تسلیت میگم. اصلا نمیتوانم تصور کنم.» گفت «تشکر. حالا بهترم. بعضی روزها خیلی حالم بد است. ولی سعی میکنم بروم سر کار. امروز خوبم. فکر کنم چون هوا آفتابی است خوبم. ۱۲ سال با هم بودیم. پدر و مادرم هم با ما زندگی میکردند. صبح که من رفتم سر کار خواب بود. خواب عمیق. خر و پف میکرد. چند ساعت بعد پدرم میرود که بیدارش کند و میبیند که مرده. حمله قلبی بوده. ولی نتیجهی کالبدشکافی هنوز نیامده و ما خب رسما ازدواج نکرده بودیم. نتیجه میرود به برادرهایش. باید از برادرهایش خواهش کنم نتیجه را با من شریک شوند. سخت است. او هم از ازدواج قبلیش یک دختر و یک پسر داشت. دختر و پسرش دانشگاه استند. برای انها هم سخت است.» ابراز همدردی کردم. رسیدم به خیابانی که مسیرمان از هم جدا میشد. گفت «متاسفم که مسیرت به من خورد و مجبور شدی درد دلم را بشنوی.» گفتم «اصلا! تا همیشه یادم میمانی. برایت صبر میخواهم. مواظب خودت باش.»
- //][//-/
- سه شنبه ۱۸ آوریل ۲۳
- ۱۸:۵۹