مثل وقتی که حرف مهمی داشته باشد کامل به طرف من میچرخد. میگه «پدر و مادرت هم در همان جایی که تو بزرگ شدی بزرگ شدند؟» از این سوال شخصیش خندهام میگیرد. کوتاه و با خنده میگم «نه». اینکه من اینقدر خوددار و او اینقدر راحت است دیگر معذبکننده نیست، فقط خندهدار است. هنوز منتظر است بیشتر توضیح بدم. میگم «مادرم در شهری که من بزرگ شدم بزرگ نشده. پدرم در داخل افغانستان مسافرت زیاد کرده.» میگه «پدر و مادرت آدمهای موفقی هستند. من دیدهام آدمهایی را که در پاریس، اروپا یا خلاصه یک جای دیگه درس میخوانند و بعد میروند کشور خودشان و کم کم اینجا میرسند. ولی پدر و مادر تو در همان افغانستان به دنیا آمدند، ازدواج کردند، بچهدار شدند.» بیشتر توضیح میده. میگه «حتی اینجا هم، کسی که بخواهد به موفقیتی چیزی برسد از شهر خودش به شهر دیگری مسافرت میکند که روی پای خودش بایستد. فقط وقتی به شهر خودش برمیگردد که شکست خورده باشد! یعنی کم پیش میآید آدم در همانجایی که هست موفق شود.» اصلا نمیفهمم چی میگه. میگم « نمیدانم. به هر حال پدر من یک مدتی مجبور شد از کشور فرار کند. ولی وقتی برگشت دانشگاهش که نصفه مانده بود را تمام کرد. یعنی برگشت تا موفق باشد.» میگه «تو به دنیا آمده بودی وقتی فارغ شد؟» میگم «صنف چهار بودم.» بر میگرده سمت لپتاپش. دو دقیقه بعد میگه «در مقالهات در مورد پدرت نوشتم.» با دستهایم سرم را محکم میگیرم که جیغ نزنم. میگم
- //][//-/
- پنجشنبه ۱۷ ژانویه ۱۹
- ۲۰:۵۵