حال خوبی نداشتم. حس میکردم باید از بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنم. مثل شانزدهسالگیهایم که هم از مرگ میترسیدم و هم از زندگی. به نفس نفس افتاده بودم. نمیتوانستم نفس بکشم. اشکهایم را پاک کردم. خوابیدم. تمام روز بعد در یک قدمی از نفس افتادن، گریه کردن، از شدت غصه مردن بودم. بیکفش، بیکیف، فقط کلیدم را از پیش آینه برداشتم و از خانه زدم بیرون. در مسیر بهش زنگ زدم. گفتم دلم برایش تنگ شده و بغضم ترکید. خودم را جمع کردم. گفتم «دوستم داری؟» گفت «دارم.»
- //][//-/
- شنبه ۱۹ دسامبر ۲۰
- ۱۲:۰۴