دلم برای روزهایی که از لحاظ احساسی درگیر نبودم تنگ شده. با خودم فکر میکنم اگر ازش جدا شدم دیگر با هیچکسی اینطور صمیمی نشوم. نه بخاطر اینکه ارمیا عشق اول و آخرم است. این حرفها مزخرف است. منی که در تمام عمرم فقط تجربه رابطه با همین آدم را داشتم صلاحیت گفتن این حرفها را ندارم. نمیخواهم با کسی باشم چون نمیخواهم سختیهای شکستن ِبعدش را تجربه کنم. هنوز نمیدانم که میخواهم با من بیاید یا نه. او هم نمیداند. یعنی حتی اگر من به آمدنش راضی باشم معلوم نیست که او بخواهد بیاید. پریروز در مورد بعضی موضوعات مهم حرف زدیم. شکهای مهمی داریم. اگر راهی برای رفع کردن این شکها پیدا نکنیم بهتر است با من نیاید. از تصور نبودنش، ندیدنش و نداشتنش طوری احساس بیچارگی میکنم که نمیتوانم اشکهایم را مهار کنم. تمام این روزها، هر بار در مورد آینده حرف میزنیم باید به نبودنش فکر نکنم وگرنه نمیتوانم حرف بزنم.
کابوسهایی که میبینم عجیب و غریب شدهاند. خودم هم باورم نمیشود. کلافهام کردهاند. تمام شب دلم مرگ میخواهد. خواب میبینم سارا با صورت کبود و زخمی دارد آشپزی میکند و بعد خیلی عادی تعریف میکند که شوهرش او را نمیدانم بخاطر چی زده. من هم همواره در ترس اینم که مبادا کسی مرا بزند. میترسم. احساس درماندگی دارم چون مهمان داریم و من بلد نیستم غذا بپزم پس حتما کسی مرا خواهد زد. میترسم چون در موتر با دوتا بچه نشستهام و بلد نیستم بچه بزرگ کنم پس حتما کسی مرا خواهد زد. میترسم چون بلد نیستم زن خوبی باشم. در خوابم فقط دلم مرگ میخواهد چون از تمام مردها در خوابم متنفرم. باورتان نمیشود. در خوابم حتی بیشتر از بیداری از زنستیزی اسلام متنفرم.
ارمیا هیچوقت از من نمیخواهد سنگین باشم. «من اگر دنبال دختر سنگین بودم که تو را اینقدر نمیخواستم.» به همین سادگی. وقتی خبر رد شدنم از Princeton امد نیم ساعت در وصف بد بودن و حقیر بودن پرنستون داد سخن داد. وقتی در Yale قبول شدم بیشتر از خودم خوشحال بود. لذیذترین غذاهای ایتالیایی و هندی را برای من میپزد ولی هزار وعده هم ماکارونی چرب و بینمک مرا بیشکایت و با تعریف میخورد. وقتی تمام شب در دستشویی استفراغ میکردم با من روی دستشویی نشسته بود و اشکهایم را پاک میکرد.
این بلاتکلیفی دارد خفهام میکند. حس میکنم باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنم. او بیشتر از رابطه غصه دوستیمان را میخورد. ما دو سال با هم دوست بودیم و او به قول خودش هیچوقت دوستی مثل من نداشته. اگر قرار باشد دیگر همدیگر را نبینیم او دلش برای الهه-دوست بیشتر از الهه-دوستدختر تنگ میشود. این بلاتکلیفی دارد خفهام میکند. مردم چطور اینهمه وارد رابطه میشوند و کات میکنند؟ من از وهم نبودنش از خواب و خوراک افتادهام. وای از روزی که نباشد.
- //][//-/
- جمعه ۵ فوریه ۲۱
- ۲۰:۲۵