پری از من پرسیده بودی فکر میکنم چطور قرار است بمیرم. یک غلیان است که زودگذر نیست. نمیگذرد. نشستهای و ذره ذرهی وزن اتمهای بدنت را حس میکنی. سنگینی دستهایت، هجم بدنت را حس میکنی. سرت را میکوبی به بالشت و وزنی که از سرت میریزد روی بالشت را حس میکنی. دستهایت لای موهایت گیر میکنند و همین که کمی از این وزن را با انگشهایت از خودت دور میکنی کمی، فقط کمی آرامترت میکند. نمیدانی با اینهمه «خود» چیکار کنی. نمیدانی با اینهمه «حس» چیکار کنی. جیغ میکشی و انگشتهایت لای موهایی که روزی با عشق آبی کرده بودی گیر میکنند. درون خود مچاله میشوی که شاید کمتر باشی. شاید کمتر حس کنی. از بلند بلند نفس کشیدنت بدت میآید و میخواهی بندش بیاوری. از رقتانگیز بودنت بدت میآید و میخواهی بندش بیاوری. از چشمهایت بدت میآید و مشت میزنی. جیغ میکشی. هزار و یک چیز در ذهنت هست و نمیتوانی حس نکنی. هر خاطره، هر جمله، بمبی است که در سرت منفجر میشود. پری جانم... چرا من نمیتوانم قویتر باشم؟ پرسیده بودی چطور قرار است بمیرم. یکی از همین شبها که جنون سراغم بیاید، نمیتوانم کوتاه بیایم. یکی از همین شبها که جنون سراغم بیاید، نمیتوانم خودم را قانع کنم که بمانم.
- //][//-/
- جمعه ۱۳ مارس ۲۰
- ۲۲:۴۰