بهش گفتم "اینطوری بعد از سه هفته٫ با شنیدن صدات نمیشه بگم برو. دلم تنگ صدات شده بود خب." میگه "دروغ نگو. تو آهنربا دل نداری. من برم یا باشم؟" میگم"من سه هفته به تو زنگ نزدم. به پیامت جواب ندادم. تو خودت جواب سوالت را از این کارم نگرفتی؟" میگه"من فکر کردم باز خاکستری شدی. من هیچوقت وقتی آدما از زندگیم رفتن بیرون زنگ نزدم که منتکشی کنم٫ یا بگم تکلیفمو مشخص کن که هستی یا رفتی. ولی تو مهمی" و من بعد از هر جملهای که میگه در ذهنم تکرار میکنم که میدانم. ترا بهتر از اینا میشناسم. میگم "تو همهی آدمهایی که دوست داری را اذیت میکنی. الکس٫ مامانت٫ من..." کمی حرف میزنیم و من هی حس میکنم که داریم دور باطل میزنیم. من دارم خاطره های اذیت شدنم را بهش میگم. هی اذیت میشم. راه حلی برای ماندن به ذهنم نمیرسه. ولی او چیزی که در ذهنش است اینه که "ولی ما خیلی خاص هستیم با هم. رابطهی ما خیلی خاص است. چطور میشه تمام شه؟" و راست میگه. تمام روزهایی که با او بودم این موضوع به یادم بود. با هیچکسی٫ مطلقا هیچکسی در دنیا نمیشه مثل او حرف زد. میگه "ولش کن. میبینم داری اذیت میشی. دوستت دارم. بابت تمام کارهایی که برای من انجام دادی ازت ممنونم. خدانگهدار" گریه میکنه. میگه سخته. میگه هیچوقت حس نکرده برای من مهم بوده و من با ناباوری میگم چرا اخه. میگه داره برای من آهنگ میسازه. گریه میکنه. تمام میشه.
میخوام برگردم بهش. خیلی میخوام. خیلی.
- //][//-/
- يكشنبه ۳ ژوئن ۱۸
- ۱۰:۰۹