بهم گفت "کسی اذیتت کرده؟ بهم بگو! i will slit there tiers. i'll do it with a smile" و من لبخند زدم. خندیدم. قلبم سنگین بود. بعد بهم گفت "باور کن تو فرشتهای" و من از اینکه حرفش را باور نکردم گریهام گرفت. بهش گفتم نمیتوانم بگویم چه اتفاقی افتاده و لحظهی آخر از اینکه ازش بخواهم برایم مواد پیدا کند منصرف شدم. بهش گفتم i'll be fine و خوابیدم. نور چراغهای خیابان روی صورتم بود. قلبم هنوز سنگین بود. با خودم فکر کردم "اهمیت دادن به کسی یعنی قدرت این را بهش دادن که تو را از خودت متنفر کند" سعی کردم کمتر حس کنم. سعی کردم کمتر فکر کنم چقدر احمقم. سعی کردم کمتر فکر کنم. سعی کردم بخوابم.