سال اولم در دانشگاه UT، یکی از شب‌های قبل از امتحان کایل آخر شب با کلافگی بهم گفت «تو چرا اینقدر منفی استی؟ همه در مورد این امتحان استرس داریم. اینکه تو هی ناله کنی که استرس داری حال همه را بدتر می‌کند.» کاملا درست می‌گفت. متوجه تاثیر منفی‌گراییم روی آدم‌های اطرافم نبودم. از همان شب تصمیم گرفتم این رفتارم را عوض کنم. یک سال بعد، وقتی شب قبل از امتحان تای گفت «تشکر که اینهمه انرژی مثبت داری و به همه آرامش میدی.» شوکه شدم. به خودم افتخار کردم. حس خوبی بود که نقصی که در شخصیتم دیده بودم را اینقدر قشنگ ترمیم کردم که شده بود یکی از نکات قدرتم. تغییرات این مدلی هنوز برایم خیلی شیرینند. وقتی کسی از آشپزیم تعریف می‌کند، یا از پوستم تعریف می‌کند، یا از زبانم تعریف می‌کند، تماما پر از خوشی میشم. اینها جنبه‌هایی بودند که خیلی بابت ضعفشان اذیت میشدم و حالا از نکات قوتم استند.

حالا چرا در این مورد حرف میزنم و هی از خودم تعریف می‌کنم؟ دیشب پدر ایوانز، که میداند نوشابه رژیمی را بیشتر از پسرش دوست دارم، وقتی رفته بود برای خودش غذا بخرد، برای من از رستورانت نوشابه خریده بود. آمد گفت «بیا. این نوشابه رژیمی مال تو.» تعارف کردم و گفتم نه من نوشابه‌ی شما را نمیخورم. گفت «نه نه. مال من نیست. مخصوص برای تو خریدم چون دوست داری.» تمام امروز به یاد آن نوشابه لبخند زدم :) و خب، من معمولا افسرده‌تر از اینم که بتوانم از خوشی‌های کوچک لذت ببرم. البته این تغییری نیست که رویش کنترل زیادی داشته باشم، ولی با این‌حال دوست دارم تجلیلش کنم ^_^