بیایید که برایتان بگویم. بچه‌های آدم، در مقایسه با بچه‌های باقی حیوانات، در بدو تولد بسیار بی‌دست و پا محتاج استند. گاو و گوسفند فقط چند ساعت بعد از تولدشان میایستند. انسان‌ها ماه‌ها طول می‌کشد تا روی پای خود بایستند. شیر و پلنگ در ۲ سالگی بالغ حساب میشن و خودشان از عهده‌ی تمام کارهای خود برمیایند. انسان‌ در ۲ سالگی نمی‌تواند خودش غذا بخورد، چه برسد به اینکه غذا بپزد :) برای همین برای نوزادهای انسان خیلی مهم است که دوست داشته شوند. میل به دوست داشته شدن در کودکی ریشه‌ی تکاملی دارد. برای نوزادی که حتی برای آب خوردنش هم محتاج به کمک بزرگترهای قبیله/خانواده است، دوست داشته شدن مسئله‌ی مرگ و زندگی است. اگر دوستش داشته باشند و بود و نبودش مهم باشد، زنده خواهد ماند. اگر مورد نفرت باشد، اگر از هزار و یک نیازی که این بچه هر روز دارد خسته شوند، اگر دیگر او را نخواهند، می‌میرد. از تشنگی می‌میرد. از کثیفی می‌میرد. از گشنگی می‌میرد. از سرما و گرما می‌میرد. از بیماری می‌میرد. 

گاهی اوقات بچه‌ای که در کودکی محبت ندیده باشد در بزرگسالی در هول و ولا است که همه را راضی نگه دارد. انگار هنوز فکر می‌کند اگر کسی ازش ناراضی باشد ممکن است بمیرد. هنوز فکر می‌کند اگر کسی دوستش نداشته باشد ممکن است بمیرد. هنوز فکر می‌کند اگر اشتباهی کند، ممکن است مردم ازش متنفر شوند و او بمیرد. مریسا که نگرانیم قبل از تمام کردن دکترا خودکشی کند همین مشکل را دارد. لیزا که چندبار وسط جلسه‌اش با استادش گریه کرده همین مشکل را دارد. ربه‌کا که وقتی استادش جلسه‌ی هفتگی‌شان را کنسل کرد، به جای اینکه فکر کند شاید چارلی سرش شلوغ است، به این فکر کرده که «من برای چارلی مهم نیستم. پروژه‌ام برای چارلی مهم نیست.» و بعد تمام روز را گریه کرده همین مشکل را دارد.

امروز وسط جلسه با لیام داشتم به این فکر می‌کردم که «لعنتی! چطور ممکن است من اینهمه افتضاح باشم؟! چقــــــدر لیام باید از من ناامید شده باشد!» و ضربان قلبم روی هزار رفت. نفس‌هایم به شماره افتادند. با لبخند ازش عذر خواستم و رفتم بیرون که خودم را آرام کنم که پیش روی لیام پانیک نکنم چون به ولای علی من اگر جلو رئیسم گریه کنم خودم را از همان پنجره‌ی دفترش پرت می‌کنم پایین. به خیر گذشت. خودم را آرام کردم و با لبخند برگشتم به جلسه. منتها تا امروز خودم را تافته‌ی جدا بافته می‌دیدم، ولی مثل اینکه نه؛ منم همین مشکل را دارم.