یکی از چیزهایی که من خیلی ازش وحشت دارم بچه‌دار شدن است. منظورم بارداری و زایمان نیست. منظورم والد بودن است. هر چند ماه یکبار در موردش کابوس می‌بینم. خواب می‌بینم کسی یک نوزاد را میگذارد بغلم و من باید ازش مواظبت کنم. در خوابم نوزاد آرام است،‌ ولی من از تصور اینکه قرار است تا آخر عمرم بند این کودک باشم وحشت دارم. اکثریت قریب به اتفاق آدم‌های اطرافم (چه مرد چه زن) ترس این اتفاق را دارند، به جز سام. سام دو سال از ازدواجش گذشته بود که بدون اینکه حتی خبر داشته باشد باردار است، جنینش سقط شد. بعد از این سقط جنین برای کودکی که هرگز زاده نشد تا مدت‌ها عزادار بود. دیدن خون اشکش را در میآورد. حرف از بارداری، حرف از مادری و هر چیزی که حتی یک درصد به بچه‌داری ربط داشت اشکش را در میاورد. یکی از شب‌ها، بعد از پارتی وقتی اکثر مهمان‌ها رفته بودند و فقط من، سام، جوزف، کیوان و یکی دو نفر دیگر بودیم، کسی در مورد دوستم جیا پرسید. گفتم جیا باردار است و زیاد نمی‌بینیمش. گفتم حتما باید خیلی سخت باشه که هم در حال دکترا گرفتن باشی و همه بچه‌داری کنی؛ خدا نصیب هیچکس نکند. هنوز حتی حرفم تمام نشده بود که متوجه شدم نباید پیش سام این حرف احمقانه و بی‌دلیل را میزدم. بلند شدم. دست سام را گرفتم و رفتیم دستشویی و در را بستم. زیر چراغ‌های کریسمس در دستشویی بغلش کردم و گفتم «ببخشید.» دست‌هایش را دورم پیچید و آرام پشت هم زمزمه کرد «it's ok. i'm not mad at you. i love you. it's ok.» و وقتی ازم جدا شد، هنوز داشت اشک می‌ریخت. همانجا کف حمام نشستیم و برایم مفصل از غصه‌یی که بعد از سقط جنین دامنش را گرفته بود حرف زد. وقتی دلش خالی شد، گفت «تا قبل از امشب تجربه‌ی ناراحتی قریب‌الوقوع را نداشتم.» گفتم «یعنی چی؟» گفت «منظورم این است که تو حتی قبل از اینکه من فرصت داشته باشم عکس‌العمل نشان بدهم فهمیدی که دلم شکسته. دفعتا ازم عذر خواستی. نگذاشتی بابتش غصه بخورم.» 

سام عزیزم، اینکه ازت بی‌خبرم و نمی‌دانم کجا زندگی می‌کنی، بچه‌دار شدی یا نه، بعضی اوقات شبیه فاجعه است. از راهی که نمی‌دانم دور است یا نزدیک، برایت آرامش و خوشبختی آرزو می‌کنم.