من و سیتا سالهاست برای هم نامه می‌فرستیم. برایش یک نامه‌ی طولانی و قشنگ نوشتم. پر از استیکر و پر از خبرهای اخیر زندگیم. در نامه‌ی قبلیش گفته بود «من و تو مشکلمان برعکس است. تو یک عالمه کتاب داری و دلت نمی‌کَشد کتاب بخوانی، من پول ندارم کتاب بخرم.» برایش لای صفحه‌های نامه پول گذاشتم که کتاب بخرد. حالم از نامه‌ای که فرستادم خوب شد. ایوانز میگه به زودی بزرگ میشه و علاقه‌یی به نامه رد و بدل کردن نمی‌داشته باشد. تا هست لذتش را ببر. راست میگه. و لذت می‌برم از نامه‌نگاری‌هایم با سیتا. ۱۲ سالش است. چند سال بعد وقتی کارتن نامه‌های این چندسال را باز کنیم و دغدغه‌ها و روزمرگی‌هایش را بخوانیم، چقدر برای هردویمان رشد و بلوغش ملموس و زیبا خواهد بود. 

---------------------------------

داشتم بهش از تراپی می‌گفتم که چقدر سخت است و چقدر من کتاب می‌خوانم، می‌نویسم، زور می‌زنم که آدم بهتری باشم و دارد نفسم در میاید. گفت «همه‌ی آدم‌ها درگیر سختی استند.» معمولا وقتی در مورد مشکلات من حرف می‌زنیم، تائیدم می‌کند، عشق می‌ورزد و چیز خاصی اضافه نمی‌کند. این مدل حرف زدنش برایم نو بود و میخواستم بیشتر بگوید. با چشم‌های منتظر نگاهش کردم. ادامه داد «به سرای نگاه کن. به خاطر نژادپرستی آدم‌های اطرافش زندگیش بهم ریخته. مثلا من تمام بچگیم، تا قبل از اینکه دانشگاه را شروع کنم، حتی یک دوست هم نداشتم... دوام آوردم چون دور و برم پر از عشق بود.» منظورش محبت خانواده‌اش است. خانواده‌ش به راستی که خیلی مهربانند. رابطه‌ی فوق‌العاده‌یی با پدر و مادرش دارد. میخواستم بگویم فرق ما همین است. که او در خانه اینقدر عشق و امنیت داشته که تمام سختی‌های زندگی هیچوقت قرار نیست از پا درش بیارند.

ولی امروز میدانی به چی فکر می‌کنم؟ همان عشق و امنیتی که ایوانز همراهش بزرگ شده و من حسرتش را میخورم را، حالا در زندگیم دارم. از هزاااار مسیر متفاوت به زندگیم عشق می‌ریزد. عملا کاری نیست که امیلیو و ایوانز برایم نکنند. لیزا، ربه‌کا و کارتیک پایه‌ی تمام ایده‌ها، سخنرانی‌ها، غصه‌ها و حرافی‌هایم استند. از طریق همین وبلاگ بارها و بارها شما محبت به سمتم روانه کردید. از روزنه‌هایی که حتی به ذهن کسی هم نمی‌رسد به زندگیم عشق روانه است.

---------------------------------

 

خواهر ایوانز بهش پیام داده بود که «امروز روز جهانی دوست‌دختر است. یادت نره به دوست‌دخترت تبریک بگی.» هنوز خواهرش را حتی ندیده بودم. چند روز قبل از ولنتاین باز زنگ زده بود که بهش ولنتاین را یادآوری کند. عاشق روح پاک و مهربانی این دخترم. 

--------------------------

کارتیک.

هر دو پشت به دروازه، چهار زانو، مقابل هم داخل موتر نشسته‌ایم. قوطی آیسکریم را نوبتی به دست گرفته طعم بهشتی آیسکریم چیزکیک تمشک را مزه مزه می‌کنیم. تمام حرفهایش را ریخته وسط. از ترس کودکی‌هایش تا طلاق پدر و مادرش تا تنهایی و هزار و پنجصد چیز دیگر را برایم فاش کرده. سوال می‌پرسم و تحلیل می‌کنیم و حالش ذره ذره بهتر میشود. نوبت من است که حرف بزنم. میگم «از این نمی‌ترسم که روزی عاشقم نباشد. ولی حتی از فکر اینکه یک روزی بهش نگاه کنم و قلبم نریزد، بودنش زندگیم را بهتر نکند، حضورش برایم آزاردهنده باشد، نفسم بند میرود. بی‌حد از احتمال اینکه روزی عاشقش نباشم می‌ترسم. آدم فوق‌العاده‌یی است. میخواهم تا ابد دوستش داشته باشم.» 

--------------------------

ربه‌کا و لیزا پیام می‌فرستند که «نوروز مبارک!» دلم باغ باغ میشود برای آهنگ‌های نوروزی، سبزه، هفت میوه، گل سرخ، سخی جان. بیقرار میشوم. دلم برای خانواده‌ام تنگ میشود. ده سال است که نوروز را درست تجلیل نکرده‌ام. حداقل ۴ سال است که نوروز را اصلا تجلیل نکرده‌ام چون دور از خانواده‌ استم و حتی خبر نمیشم که نوروز است. امروز نمی‌دانم چرا دلم برای نوروز تنگ شد. حالا در این کافه دارم در مورد fast radio bursts مقاله می‌خوانم و به آهنگ‌های عیدی گوش میکنم:

بهار ملک ما جوره نداره 

کس از این سبز گل مهره نداره 

اگر باغ بهشتم را نبخشند 

وطن باشه دلم غوره نداره

 

ای بهار آمده، قرار آمده

ای که پس از سفر، نگار آمده 


تو لبخندی بزن تا گل بخندد

درخت و سبزه و سنبل بخندد

درخت و سبزه و سنبل چه باشه

بھار و دختر کابل بخندد

ای بهار آمده، قرار آمده

ای که پس از سفر، نگار آمده 


ز انبوه بزرگ جمع یاران

یکی کس را ھمه چشم انتظاران

شکوفه قاصد چابک‌تر از باد

رسید و گفت می‌آید بھاران

ای بهار آمده، قرار آمده

ای که پس از سفر، نگار آمده 


مبارک باشه سال نو وطندار

خوشی ھمرای تو روز و شو وطندار

شو شیرین نصیب جان تو باد

نباشه چشمکایت بی‌خو وطندار