از وسط پارتی بلند شدم و آمدم اتاق خودم. بیرون پر از سر و صدا بود. پیام دادم که «بیداری؟» سریع زنگ زد. لباسهایم را عوض کردم و گپ زدیم. دندانهایم را نخ کردم و گپ زدیم. بیرون پر از آدم بود. سر و صدا بود. گپ زدیم. در تختم دراز کشیدم. گپ زدیم. برایم از رویاهای برادرش گفت و از خریدهایش. برایش از عطر تازهام گفتم و از مهمانهایی که به فاصلهی یک دیوار از من مست و سرخوش با الکسیا پارتی داشتند. گفتم «میدانی، من دوستهای فوقالعادهیی دارم. با الکسیا زندگی میکنم و همراهش اینقدر راحتم که میتوانیم از همه چیز با هم گپ بزنیم. با این حال، به نظرم یک دوست درجه دو میرسد، میدانی چرا؟ چون تو در جایگاهی استی که بقیه هر قدر هم که خوب و نزدیک باشند در مقایسه با تو کم میارن.» گفت «و زیباییش اینجاست که ما تمام این سالها از پشت تلفن این رابطه را ساختیم. باقی دوستهایت را از روی اجبار، از روی عادت، اینقدر میبینی که بینتان بخواهی یا نخواهی صمیمیت به وجود میاید. من و تو ولی هر بار عمدا به همدیگر روی آوردیم. از فاصلهی دور این دوستی را ساختیم.» راست میگه. تقریبا هر سال فقط برای یک هفته یا دو هفته میبینمش. در حالی که آمادهی از دست دادن تمام رابطههای زندگیم استم (سام رفت و عین خیالم نیست)، ایمیلیو برایم مثل خانواده است. از فکر از دست دادنش مثل فکر از دست دادن مصطفی وحشت میکنم.
دور از تو غریب و بینوا میمانم
بی هیچ کس و کوی خدا میمانم
ای جفت من، ای عزیز، ای نیمهی من
خاکم به سر از تو گر جدا میمانم
- قهار عاصی
- //][//-/
- شنبه ۱۶ مارس ۲۴
- ۱۰:۳۹