شاید یک ماه از جداییش گذشته باشد. هی ناله می‌کند که بی‌حس است و درد جدایی را حس نمی‌کند. یک روز حتی گفت «میشه اینقدر در مورد تینا ازم سوال بپرسی تا بلاخره از دلتنگیش گریه کنم؟» و من می‌توانستم ازش بپرسم ولی کار داشتیم و وقت برای احساسات نداشتیم. شبی که خواهرانه روی تخت کنارم دراز کشید و گفت «موقتی است. خوب میشی.» خودش مریض بود. بلند شدم و برایش چای دم کردم تا راه نفسش باز شود. روی زمین داشت چای می‌خورد و من کنارش از خستگی خوابم می‌برد. گفت «آهنگ‌هایی که تو گوش می‌کنی همیشه مرا تا مرز گریه می‌برند.» گفتم «خوب است دیگه. مگر دنبال این نیستی که گریه کنی؟» داشت خوابم می‌برد که صدای هق‌هقش آمد. زار میزد. بلند شدم دستمال به دستش دادم و گفتم «آفرین. گریه کن.» و باز کنارش در بین خواب و هشیاری دراز کشیدم. او همینطور زار میزد و من هر چند دقیقه با چشم‌های بسته تشویقش می‌کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت. صدای گریه‌اش دیگر نمیامد. از سکوتش بیدار شدم. به دیوار زل زده بود. بلند شدم. کنارش نشستم. دست‌هایم را دورش پیچیدم و پرسیدم «میخواهی امشب اینجا بمانی؟» حرف نمی‌زد. انگار اینجا نبود. چند دقیقه بعدش خداحافظی کرد و خانه رفت.

دیروز که با کیوان دعوا کرده بودم، سام پیام داده بود، اضطراب کار یک لحظه رهایم نمی‌کرد، جورج با دوستم دیت رفته بود، و نمی‌توانستم با ایمیلو گپ بزنم، گفتم «ربه‌کا یک کاری کن گریه کنم.» بعد حتی قبل از اینکه او چیزی بگوید یادم آمد که نفس بی‌بی به نفس مصطفی بند بود. بی‌بی مُرده. مصطفی قرار است برود خانه‌ی بی‌بی، دیدن عمه‌ها و بی‌بی ۱۰ سال مصطفی را ندید و مُرد. بی‌بی جانم مُرده. قلبم سنگین شد. دردش طاقت‌فرسا بود. زیرش له میشدم. گفتم «نه. نه. چیزی نگو. کاری کن فراموش کنم.» و بعد هر دو مشغول کار شدیم.