تا همین پریروز هم تابستان بود. همه چیز خوب بود. سمستر دیروز شروع شد و حال ِمن امروز به لجن کشیده شد. تا پریروز هم شبها چند ساعت روی Hammock در بیرون دراز میکشیدم و به این فکر میکردم که «سرشار از زندگی استم.» امروز به این فکر میکردم که رهی معیری چی میگه؟ زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست؟ بلی. زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست. این مدت اینقدر حالم خوب بود که تراپیستم گفت به جای هر هفته، همدیگر را هر ماه ببینیم. من به همه خبر دادم که یا ایهاالناس! من دارم از تراپی فارغ میشوم. اضطرابم درمان شده. حالم خوب است.
چی شد؟
کارتیک میگفت ما هر شغل دیگری میداشتیم، اگر در هفته بیشتر از ۴۰ ساعت کار میکردیم و اینهمه تلاش میکردیم، هرگز اینطور به تکرار، هر روز احساس حماقت نمیکردیم. از این بیشتر چیکار باید بکنیم؟ چیکار باید بکنیم که نمیکنیم؟ چی باید عوض شود؟ محیط آکادمیک طوری است که هیچوقت، هیچچیزی کافی نیست. هر چی تلاش میکنی، نمیرسی. سالهاست که همینطور بوده. در دوره لیسانس، همیشه احساس حماقت میکردم و با خودم میگفتم من که سر تمام صنفها میرم؛ نمرههایم همه A استند؛ چرا اینهمه نمیفهمم؟ چیکار باید بکنم که نمیکنم؟ فکر میکردم در دکترا همه چیز بهتر شود، ولی این حس به مراتب شدیدتر شده.
پریروز فایل ورد را باز کردم که به بابا نامه بنویسم. ازش تشکر کنم که به کنجکاویم در بچگی پر و بال داد. نظرم عوض شد. ده درصد از پستهایی که اینجا مینویسم در شکایت از بابا است. امروز باز به ذهنم آمد که این مرد در ده سال گذشته یک نصیحتی که به دردم بخورد به من نکرده. زندگی ما خیلی متفاوت است. لعنتی من دارم تلاش میکنم که بهترین باشم. دارم زیر فشار این تلاش له میشوم و به جایی نمیرسم. او هیچ ایدهیی در مورد دغدغههایم ندارد. پندهایش با دغدغههای من هیچ سنخیتی ندارند. به من میگوید باید سختکوش باشم؟ یعنی یک درصد با خودش فکر نکرده که من اگر نمیدانستم سختکوشی مهم است به اینجا نرسیده بودم؟ نمیدانم. هر کاری میکند از روی علاقه و دوستداشتنش به من است. ولی نمیدانم... گاهی از اینکه من اینهمه دنبال تائیدش استم در حالی که او هیچ درکی از زندگی من ندارد، اذیت میشوم.
تمام روز از اضطراب شبیه مرغ سرکنده به هر طرف میدویدم و ده کار را همزمان انجام میدادم. الان یک جمله یادم آمد: it's only life afterall نهایتش فقط زندگی است دیگه... و کمی آرام گرفتم. اینقدر آرام گرفتم که بیایم اینجا بنویسم.
+ دیشب پشت تلفن یک دعوای مختصری داشتیم که حل نشده باقی ماند. امروز وقتی حالم بد بود بهش گفتم «امشب نمیخوام ببینمت.» چون با خودم فکر کردم با این حال حوصله اینکه در مورد اختلاف دیشب حرف بزنیم را ندارم. بعد نظرم عوض شد و گفتم بیاید. زنگ زد. بابت دیشب عذر خواست. بعد گفت «امشب میخواهی رو در رو گپ بزنیم که با من قطع رابطه کنی؟» هم خندهام گرفت و هم غصهام. اینقدر همیشه آمادهی رفتنم که سر کوچکترین حرفها میترسد که بروم. میخواهم بهتر باشم. میخواهم برایش امنتر باشم.
+ کفشهای ورزشیم کهنه شدهاند و کف پاهایم آسیب دیده. چند روز ورزش نمیکنم که کف پایم بهتر شود. باز میروم بدوم و باز پایم آسیب میبیند. باید کفش بخرم ولی نمیخواهم پول خرج کنم. ای خاک به این مغز خستهام.
- //][//-/
- چهارشنبه ۴ سپتامبر ۲۴
- ۱۷:۰۵