ربهکا یکی از بهترین دوستهایم است. همکارم است. همسایهام است. زیاد همدیگر را میبینیم. یک ماه پیش بهش گفتم «میدانی چیست؟ ما از بزرگسال بودنمان نهایت استفاده را نمیکنیم. چرا سال به سال فقط وقتی داکتر میرویم از مطب داکتر آبنبات چوبی برمیداریم؟ چرا یک بسته آبنبات چوبی نمیخریم که هر روز بخوریم؟» چند روز بعدش وقتی با اخم و بیحوصلگی داشتیم به سمت باشگاه میرفتیم، گفت «برایت یک سورپرایز کوچک دارم.» از جیبش یک آبنبات چوبی درآورد. اخمم به خنده تبدیل شد. گفتم «تا قبل از سورپرایزت اعصاب نداشتم. با کجخلقی قرار بود ورزش کنیم.» چون همان روز رفته بود واکسن بزند فکر کردم از مطب دکتر برایم آبنبات برداشته. هر روز برایم آبنبات میاورد و من هر بار گل از گلم میشکفت. هر بار میپرسیدم از کجا آبنبات گرفته طفره میرفت.
دیشب بهش زنگ زدم که چیزی بپرسم. جوابم را داد. بعد گفتم «خودت چطوری؟ روزت چطور است؟» چیزی نگفت. سکوتش طولانی شد. با شیطنت گفتم «تا این حد بد یعنی؟» زد زیر گریه! گفتم «دارم میایم پیشت.» وقتی رفتم خانهاش، طولانی بغلم کرد. حداقل دو دقیقه سر پا ایستاده بودم و بغلش گرفته بودم. اینقدر که پاهایم خسته شدند. بلاخره دستهایش را از دورم باز کرد. آمدم که روی صندلی کنار تختش بشینم که چشمم به یک بستهی ۲۰۰تایی آبنبات چوبی خورد :)
- //][//-/
- سه شنبه ۱۵ اکتبر ۲۴
- ۱۷:۱۹