تمام روز اینقدر تحت فشار بودم که نمی‌توانستم از هیچ کاری لذت ببرم. احساس درماندگی می‌کردم. هر چی چُرت می‌زدم یادم نمیامد آیا سالها قبل هم دچار این حس میشدم؟ حس عدم کافی بودن گریبانم را می‌گرفت؟ هی خودم را پاره می‌کردم که بهترین باشم و در نهایت حتی متوسط هم نمی‌بودم؟ احساس بی‌عرضگی می‌کردم؟ تمام روز نفس‌های سطحی می‌کشیدم؟ به لیاقت خودم شک می‌کردم؟ فکر کنم که بلی. همیشه همینطور بوده. 

آمد که وسایلش را ببرد. سه چهار دقیقه قبل از آمدنش، بعد از ساعتها کار کردن و استرس کشیدن، به گریه افتاده بودم. سریع خودم را جمع کردم و رفتم در را برایش باز کردم. میدانست کلافه‌ام ولی حداقل نمی‌دانست به گریه افتاده‌ام. در سکوت بغلم کرده بود و خودش در تویتر می‌گشت. از همه چیز عقبم. از تمام زندگی عقبم. از حجم کار، از تلاش زیاد، از ضعیف بودنم، از دویدن‌های بی‌سرانجام، از سنگینی بار زندگی زبانم بند آمده بود. آن اوایل که پژوهش را شروع کرده بودم، مرا به آرامش وصل می‌کرد. به استادم میگفتم «پژوهش، فزیک و اخترفزیک ناجی منند. اگر روزی قرار باشد حالم را به جای اینکه خوب کنند خراب کنند میگذارم و میروم.» اگر روی حرفم بودم باید پارسال یا پیرار سال همه چیز را رها می‌کردم. 

گفتم «اگر یک روزی تصمیم گرفتم دکترا نخوانم، اگر انصراف دادم، بازم دوستم میداشته باشی؟» گفت «هیچوقت قرار نیست این اتفاق بیافتد. شبیه این است که بپرسی آیا اگر بال در بیارم و پرواز کنم و از پیشت برم بازم دوستم میداشته باشی؟ همینقدر محال است. تو عاشق شغلت استی. ولی بلی. حتی اگر انصراف بدی هم دوستت دارم.» صدای امیلیو در ذهنم آمد که میگفت «انتظار داری چی بگه خب؟» :) 

چیزی که در پایان روز حالم را بهتر کرد، گپ زدن با امیلیو، دویدن و پیاده‌روی کردن بود. ولی حالا که نشسته‌ام که بنویسم، تصویری که ایوانز از من در ذهنش دارد دلم را گرم کرده. بلی. گاهی یادم میره. ولی اکثر اوقات عاشق رشته‌ام استم. بیشتر اوقات عاشق شغلم استم. بهترین دوست‌هایم همکارهایم استند. امروز هر کاری می‌کردم یادم نمیامد، ولی در گذشته‌ای نزدیک (سه روز پیش) زندگیم را دوست داشتم. خیلی از اوقات زندگیم را دوست دارم. 

* عنوان از صبا کاظمیان