دارم جلو خودم را میگیرم که بهش زنگ نزم.
دیروز سرم روی سینهاش بود و از آرامش مفرط خوابم میبرد. یک دستش دور بدنم بود و دست دیگرش با مبایلش مشغول بود. بین خواب و بیداری قاطع و آرام گفتم «رهایم نکن.» گفت «هیچوقت. چرا هرگز باید تو را رها کنم؟» به رفتنش بیشتر از رفتن هر کس دیگری ایمان دارم. از فکرش عصبانی شدم. میخواستم تمام شود همه چیز. از بلاتکلیفیها و انتخابها رها شوم. یک ماه است که استرس آیندهی مبهمم را دارم. امروز رسیدهام به آنجا که استرسم به اوج خودش رسیده و بعد آوار شده، گم شده. برایم مهم نیست. زندگی کلافهام میکند. آرامش، عصبانیت و قاطعیت در رگهایم میجوشد. زندگی کلافهام میکند. اینکه من تمام و کمال همه چیز را درست انجام میدهم و تمام تصمیمهای درست را میگیرم و با این حال نمیتوانم به هیچ پایان خوشی اطمینان داشته باشم اذیتم میکند. میخواهم خودم را در یک اتاق قفل کنم و مقالهام را بنویسم. میخواهم کنارش روی تخت بشینم و برنامهنویسی کنم. میخواهم سرم را روی سینهاش بگذارم و بخوابم. میخواهم مثل پیچک دورش بپیچم و از جنونی که نزدیکیش به من تزریق میکند فریاد بکشم. میخواهم لب پنجره بشینم و کتاب بخوانم. میخواهم صبحها بدوم و شبها مشروب بنوشم. میخواهم دردها را پاره کنم و بسوزانم. میخواهم فکر نکنم. میخواهم هوای خودم را داشته باشم، و فقط باشم. فقط باشم. بدون توقع و انتظار. کار کنم چون عاشق کار کردنم. کتاب بخوانم چون عاشق کتاب خواندنم. مشروب بنوشم چون عاشق سرخوش بودنم. کنارش باشم چون عاشق کنارش بودنم. میخواهم زندگی را به جای یک کتاب بزرگ، مجموعهیی از جملات ببینم. این قصه که احتمالا قرار است تراژیک باشد، پر از سکانسهای زیبا است. میخواهم سکانس به سکانس زندگیم را پیش ببرم و از درد نترسم. وقتی درد به من رسید حسش کنم، ورق درد را در کتاب زندگیم پاره کنم، و ادامه بدهم. هوای خودم را داشته باشم و فقط باشم. بدون توقع. بدون انتظار.
- //][//-/
- يكشنبه ۹ ژوئن ۲۴
- ۱۴:۱۶