مثل ده‌ها بار قبل در گوشم گفت «دوستت دارم.» و من مثل ده‌ها بار قبل، نفسم در سینه‌ام گره خورد، لبخند روی لب‌هایم نقش بست، وجودم پر از اشتیاق شد. متفاوت از ده‌ها بار قبل، اینبار که با لبخند به صورتم نگاه کرد پرسید «تو هم بهم می‌گی؟» شوکه، بی‌جواب و خجل نگاهش کردم. فکر می‌کردم بیخیال میشود ولی منتظر جوابم بود. در این یک ماهی که بهم گفته دوستم دارد، بارها گفته نمی‌خواهد با گفتنش معذبم کند و کاری کند از روی جبر و رودربایستی بهش ابراز علاقه کنم. شاید انتظار نداشت هر بار از شنیدنش روی ابرها راه بروم و او را با سکوتم روی زمین رها کنم. به قول امیلیو، این مرد می‌تواند مدل باشد. به صورت بی‌نقصش نگاه کردم. دلش به پاکی اطفال است. کنجکاویش بی‌مانند است و ذهنش اینقدر پر از معلومات و سوال است که می‌تواند تا سالها عطشم برای یادگرفتن را سیراب کند. به این فکر کردم که -مثل همه‌ی آدم‌ها- لیاقتش این است که کسی همانقدر که عشق میورزد، به او عشق پس بدهد. به این فکر کردم که زندگی برای او ساده است. به این فکر کردم که عاشق شدن برای او پیچیده نیست. به این فکر کردم که «من شکسته‌ام». انگار که ذهنم دنبال ثبوت شکسته بودنم باشد، یادم آمد که هنوز نامه‌های خودکشی که حدود دو سال پیش، یکی از شب‌هایی که فکر می‌کردم قرار است همه چیز را تمام کنم نوشتم، در کیفم استند. دلم خواست رهایش کنم. دلم برای تنهاییم تنگ شد. دوباره، با چاشنی شوخی، پرسید «تو هم بهم می‌گی؟» گفتم «شاید. در آینده. اگر با هم بودیم.» نگاهش را دزدید.