شب ناآرام و بیتاب بیدار شدم و با گریه گفتم «استرس دارم. استرس کارم را دارم.» و دوباره خوابم برد. کسی نداند فکر میکند من روزانه ۱۸ ساعت کار میکنم که شبها هم از یادش آرامش ندارم. امروز وقتی لیست کارهای هفتگیم را مینوشتم دیدم اکثر کارهایی که هفتهی قبل باید انجام میدادم را تمام نکردم. دلم گرفت. من فقط میخواهم برای استاد جدیدم، لیام، دانشجوی خوبی باشم. فقط میخواهم به کارهایم برسم و بهترین باشم. میخواهم فارغ از افسردگی و اضطراب، فارغ از سندرم قطع داروی ضد افسردگی، فارغ از دنیا و مخلفاتش، فقط فزیک بخوانم و عاشق باشم و خوب باشم. با ترک کردن داروهایم یک قدم به این هدف نزدیکترم. هفتهی پیش تصمیم گرفتم داروهای افسردگیم را کنار بگذارم. از علایم سندرم قطع داروی ضد افسردگی خوابالودگیش را دارم. صبحها به زور بیدار میشوم و تک تک ساعاتی که بیدارم با خمیازه و خوابالودگی میگذرند. حالا که فکر میکنم این نیمه شب از خواب پریدن از روی استرس هم ممکن است از علایم همین سندرم باشد. نمیدانم.
دارم آهنگ frozen pines از lord huron را گوش میکنم. سام عاشق این آهنگ بود. برایش هودی با طرح آلبوم این آهنگ را بیمناسبت هدیه داده بودم. پریروز که دنبال دفترم میگشتم، کتابچهیی را پیدا کردم که رویش برای سام متن تبریک تولد نوشته بودم. در آخر متن گفتم «بیصبرانه منتظر سالهای پر از دوستی شگفتانگیز با تو استم.» چنین چیزی. نمیتوانم دقیق ترجمه کنم. نوشته بودم looking forward to years of amazing friendship with you. دوستیمان به دوسال هم نکشید. از آنطرف، سه سال پیش با امیلیو که گپ میزدیم دنبال این بودیم که دوستیمان را محدود کنیم. امیلیو میگفت دنبال صمیمیت نیست. من میگفتم از وابستگی وحشت دارم. حالا نفسم به نفسش بند است و هفتهای حداقل سه ساعت با هم تلفنی گپ میزنیم. میخندیم به اینکه فکر میکردیم میتوانیم جلو این صمیمیت اجتنابناپذیر را بگیریم. میترسم همین اتفاق با ایوانز بیافتد که هی سعی میکنیم فاصلهمان را با هم حفظ کنیم و هی نزدیکتر میشویم. از آنجایی که خیلی زودتر از چیزی که انتظارش را داشت و داشتم بهم گفت «دوستت دارم.» فکر کنم یا فاصلهها کار نمیکنند، یا به فاصلهی بیشتری نیاز داریم.
- //][//-/
- دوشنبه ۱۷ ژوئن ۲۴
- ۱۱:۵۰