با ایوانز لب ساحل بودیم. از ساحل و دریا بدم میاید و برای اینکه بتوانم کنار ساحل بودن را تحمل کنم، نوشیده بودم. در مستی دریا خیلی هم بد به نظر نمی‌رسید. از قدم زدن خسته شدیم و نشستیم که دم بگیریم. حالم اینقدر خوب بود که صورتم از بس لبخند زده بودم درد می‌کرد. نیم ساعت میشد که کنارش نشسته بودم و تئوری Big Bounce کیهان‌شناسی را برایش توضیح میدادم و او با دقت گوش میداد و سوال می‌پرسید. هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی مرا به اندازه‌ی فزیک به وجد نمیاورد. 

--------------------------------


با الکسیا و ایوانز در اشپزخانه بودیم. ایوانز گفت «ما سه نفر نماینده‌ی تمام ادیان ابراهیمی استیم!» ایوانز یهود است، من مسلمان و الکسیا مسیحی. 

--------------------------------


به یکی از کاغذهای روی دیوار اشاره کرد و گفت «این یکی چی میگه؟» گفتم «داستان حضرت یوسف را شنیدی؟» گفت شنیده. پرسیدم « شنیدی که حضرت یعقوب بعد از اینکه یوسف را برادرهایش در چاه انداختند از گریه کور شد؟» گفت «نه» توضیح دادم که «یوسف را برادرهایش در چاه انداختند. یعقوب از دلتنگی و گریه زیاد کور شد. سالها بعد وقتی یوسف در مصر به قدرت رسید، با پدرش دوباره به تماس شد. نمی‌دانم چطور، خبر شد که پدرش کور شده. پیراهنش را به پدرش فرستاد و وقتی یعقوب پیراهن یوسف را به صورتش کشید دوباره بینا شد.» گفت «خب؟» ادامه دادم «شعر روی دیوار میگه اینقدر برای یارم بی‌اهمیت استم که می‌توانست فقط با فرستادن پیرهنش منی که کور شده بودم را بینا کند، ولی نکرد.»

 سه دقیقه بود یک مصرع شعر را داشتم توضیح میدادم. زیبایی شعر در این است که احساسات مغلق را در فقط چند کلمه بیان می‌کند. توضیح مفرط لذت شعر را از بین می‌برد. با صورت خالی از احساس داشت نگاهم می‌کرد. از تفاوت فرهنگی ما به خنده افتادم. حالا شعری که داشتم ترجمه می‌کردم چی بود؟ من کور شدم پیرهنش را نفرستاد.

--------------------------------

از یکی از دوست‌هایم خسته شده‌ام و ناخوداگاه دارم ازش دوری می‌کنم. او فکر می‌کند چون تمام وقتم را با ایوانز می‌گذرانم برای او وقت ندارم. ولی اینطور نیست. فقط برای او وقت ندارم. امیلیو گفت «میداند که در هفته حداقل سه ساعت با من حرف می‌زنی؟» با خنده گفتم «میداند. چون تو زنگ می‌زنی، می‌بیند که هدفنم را روی گوشم میگذارم و از خانه می‌زنم بیرون. دو ساعت بیرون قدم می‌زنم و گپ می‌زنیم. میایم خانه و می‌بیند که هنوز دارم با تو گپ می‌زنم. میروم در اتاقم. نیم ساعت بعد بیرون میایم که آب بنوشم و هنوز دارم با تو حرف می‌زنم. میروم در اتاقم. باز یک ساعت بعد میایم بیرون که مسواک بزنم و هنوز با تو حرف می‌زنم. میروم که بخوابم و هنوز دارم با تو حرف می‌زنم.» از بزرگترین شانس‌های زندگیم، از بهترین اتفاقاتی که در عمرم افتاده، دوستیم با امیلیو است.