وقتی رو به دیوار دراز می‌کشم، هی فکر می‌کنم در اتاق طبقه پایین در تگزاسم. خیال می‌کنم از در بروم بیرون و بپیچم به چپ به آشپزخانه می‌رسم. چه روزهای سختی را در آن اتاق در نوجوانی‌هایم پشت سر گذاشته‌ام. دلم برای اتاق خودم در بوستون تنگ شده. بیشتر از همه دلتنگ اینم که روی تخت یک‌نفره‌ام به زور جا شویم و روی هم بخوابیم. از روی جبر سرم روی شانه‌اش باشد. از روی جبر دست‌هایش دور کمرم باشند. از روی جبر پیشانیم چسپیده به کتفش باشد. از روی جبر؟ چون از روی اختیار من سلامتی روان اینکه بخواهم به من محبت کند را ندارم. 

دانشگاه کلیفرنیا در سنتاکروز وسط جنگل است. یعنی قشنگ چند دسته از درخت‌ها را قطع کرده‌اند که این ساختمان‌ها را وسط جنگل بسازند ولی باقی جنگل سر جای خود است. هر طرف نگاه می‌کنی درخت است. اینقدر همه جا از سایه‌ی درخت‌ها تاریک است که به سختی می‌شود یک گوشه‌ی چمن آفتابی پیدا کرد. امروز رفتم که در جنگل بدوم. کتابی که گوش میدادم در مورد زنی بود که در بوستون (محل زندگی من) بزرگ شده و برای تحصیل به سنتاکروز (جایی که این هفته استم) کوچ کرده. چه تصادفی. در جنگل برای مدتی هدفن‌هایم را در آوردم. غیر از صدای قدم‌های خودم روی خاک، چیزی شنیده نمی‌شد. گه‌گداری مردم با بایسکل از کنارم می‌گذشتند، ولی تقریبا تمام مدت سکوت جنگل بود. انتظار این آرامش را نداشتم. برگشته‌ام به خودم. پریروز بیدار شدم و دیدم باز از تنهایی لذت می‌برم. نفس راحتی کشیدم. پست و بلندی‌های جنگل برای منی که همیشه روی زمین هموار می‌دوم چالش برانگیز بود. فقط من بودم، جنگل و صدای قدم‌ها و صدای نفس‌هایم. نمی‌خواستم توقف کنم. وقت تمرین روزانه‌ام تمام شد و من بیشتر دویدم. تلفنم در جنگل سیگنال نداشت. وقتی برگشتم سیلی از پیام‌ها و میس‌کال‌ها اپل‌واچم را به لرزه آورد. اضطرابم برگشت. به زندگی واقعی برگشتم. 

به این فکر می‌کردم که بعد از این رابطه هرگز درگیر رابطه‌ها و مردها نشوم. در انزوا زندگی کنم. به جهنم. برای کسی که اضطراب دارد، خوبی‌هایش نمیارزد. ولی آیا این به معنای تسلیم شدن نیست؟ آیا این به معنای قبول شکست نیست؟ و اگر است، آیا وظیفه‌ی من محافظت از خودم در مقابل درد است،‌ یا جنگیدن و تسلیم نشدن؟
امروز به این فکر می‌کردم که اگر من هاروارد نمی‌رفتم، کس دیگری می‌توانست به جای من در هاروارد دکترا بگیرد و دنیا را عوض کند. در عوض من هاروارد میروم و حالم از پروژه‌هایم بهم می‌خورد. بخشی از من فقط میخواهد هر چه زودتر دکترا را بگیرد و از آن جهنم بیرون شود. بخشی دیگری از من میخواهد از موقعیت خارق‌العاده‌یی که دارم نهایت استفاده را ببرد. با اینکه از پژوهش نفرت دارد، تمام شب و روزش را وقف پژوهش بکند. دنیا را عوض کند. 

بعد از شام وقتی به زمین ورزش، با بک‌گراند دریا و کوه نگاه می‌کردم و میخواستم زیباییش را با کسی شریک شوم، به امیلیو زنگ زدم. منظره‌ی مقابلم را نشانش دادم. روی زمین دراز کشیدم و به آسمان آبی نگاه کردم. به خودم برگشتم. به زمین برگشتم. به او برگشتم. زنگ زده بودم که از ضعفم برایش بگویم و حالا که صدایش را می‌شنیدم احساس قدرت می‌کردم. قطع کردم. به ایوانز زنگ زدم. منظره را نشانش دادم. در مورد برنامه‌های سفرمان گپ زدیم. بی‌مقدمه گفتم «من جیش دارم. خدافظ.» گفت «داری میری؟ باشه. خدانگهدار.» و از تعجبش، از اینکه او میخواست بیشتر حرف بزنیم و من می‌خواستم تنها باشم بیشتر احساس قدرت کردم. کی قرار است بزرگ شوم؟

کی قرار است دنبال قدرت نباشم، اضطراب کارم را نداشته باشم، اینهمه دنبال محافظت از خودم نباشم،‌ اینهمه از احساساتم نترسم، اینهمه ناآرام نباشم؟