میدان هوایی سن‌فرانسیسکو به اندازه‌ی یک شهر کوچک وسیع است. یک گوشه‌ی خلوت برای خودم پیدا کردم و سعی می‌کنم برای چند ساعت آینده که در موتر قرار است با بیگانه‌ها باشم، آرامش جذب کنم. کم پیش میاید که احساس تنهایی کنم، ولی وقت‌هایی که حسش میکنم خفقان می‌گیرم. دو روز، از ترس تنهایی یکسره خوابیدم. نمی‌دانم چطور میشود که به حضور ایوانز، ربه‌کا یا امیلیو احتیاج دایمی پیدا می‌کنم و از بقیه متنفر میشوم. از آن وقت‌هایی است که دلم می‌خواهد به امیلیو التماس کنم که قول بدهد بعد از اینکه من دکترایم را گرفتم، تگزاس را ترک کند و بیاید هر شهری که من زندگی می‌کنم. با او تنها نیستم. با بقیه تنهایم. از نیاز داشتن به دیگران نفرت دارم. وقتی می‌خواهم به یکی از این سه نفر زنگ بزنم، می‌خوابم. وقتی می‌خواهم که بروم پیش‌شان، ورزش می‌کنم. از سربار بودن می‌ترسم. از زیادی بودن می‌ترسم. میخواهم برگردم به حالت عادی. این ده روز که قرار است در کلیفرنیا باشم احتمالا ذهنم را به تنظیمات کارخانه برگرداند و بهتر شوم. شاید هم فشار مضاعف باشد و بدتر از قبل برگردم. 

از روز‌های بد می‌ترسم. هر روزی که بی‌انرژی بیدار میشوم، میترسم شروع دوره‌ی جدیدی از افسردگی باشد. آشفته‌تر میشوم. گاهی یک روز ِبد، فقط یک روزِ بد است. ولی ممکن است شروع هفته‌های تاریک و پر از آرزوی مرگ باشد. شبیه کسی استم که ماه‌ها به خاطر تومور مغزیش سردرد داشته و حالا که تومورش درمان شده، با هر سردرد وحشت می‌کند که نکند تومورش عود کرده. ولی اکثر سردردها تومور نیستند. بیشتر روزهای بد، فقط روزهای بد استند و نه شروع افسردگی.