گفت «صمیمیت برای ما دیر است.» هاج و واج نگاهش کردم. بعد خودم را جمع کردم و با چشم‌های از حدقه‌درآمده گفتم «دیر است؟ تو تازه بزرگ شدی. قبل از این بچه بودی. من که نمی‌توانستم بچه را با دغدغه‌هایم اذیت کنم. نمی‌توانستم با تو گفتگوی عمیق داشته باشم. ۱۷ سال است که خواهر منی و حداقل ۵۰ سال دیگر هم قرار است خواهرم باشی. دیر است؟» مثل همیشه که تحمل ناراحت کردن کسی را ندارد، سریع عقب کشید،‌ فرشته شد. گفت «راست میگی. اشتباه کردم. ولی من کلا با هیچکسی صمیمی نیستم.» نگاهش کردم. بچگی‌هایش از پیش چشمم گذشت: یاد شب بارانی‌ای افتادم که به دنیا آمد؛ شب‌هایی که با مصطفی دعوا می‌کرد سر اینکه کدامشان کنارم بخوابد؛ روزهایی که موهای قهوه‌یی روشنش را شانه می‌کردم؛ روزهایی که صنف اول بود و با مقنعه و کوله‌یی که از خودش بزرگتر بود آماده‌ش می‌کردم که برود مکتب؛ روزی که از راه مکتب رفته بود خانه‌ی دوستش، ما گمش کرده بودیم و وقتی گرمازده و ترسیده به خانه آمد، بغلش کردم و خودم صورتش را شستم؛ روزی که در پارک گیر کرده بود و من با صد مشقت کمکش کردم بیاید بیرون؛ روزهای اول مهاجرت که کوچه پس کوچه‌های بالتیمور را قدم می‌زدیم؛ روزی که آمد خانه و گفت «پروانه به انگلیسی میشه butterfly» و ما مجبورش کردیم هزااار بار حرفش را تکرار کند چون خیلی قشنگ و بی‌لهجه butterfly می‌گفت؛ روزی که با دلیل و برهان سعی داشتم گریه‌اش را آرام کنم و قانعش کنم که درست است که دل‌درد دارد، ولی ایبولا ندارد؛ جمعه‌شب‌هایی که دونفره می‌رفتیم و آیسکریم می‌خوردیم.

نگاهش کردم. به صورتی نگاه کردم که از بس به من شبیه است مردم با من اشتباه می‌گیرند. هم قد من است. بیشتر از من کتاب خوانده. بااراده است. فمنیست است. خوش‌پوش است. بیرون که رفتیم سه نفر بهش گفتند پیرهنش زیباست. گارسون گفت طرح ناخن‌هایش را دوست دارد. فهمیده و بااحساس است. مهربان است و مستقل است. از ۱۵ سالگی کار می‌کند و پول جمع می‌کند. خودش برای خودش تکت خریده و از تگزاس آمده بوستون دیدنم. قرار است شش هفته در نیویورک درس بخواند و تمام مخارجش را خودش پرداخت کرده. بهش افتخار می‌کنم. برایش خوشحالم. می‌خواهم از حرفش رنجیده باشم، ولی نمی‌توانم. نگاهش که می‌کنم نمی‌توانم چیزی به جز «عشق ِبی‌نهایت» حس کنم. نمی‌توانم بهش نبالم. نمی‌توانم بهش افتخار نکنم. فدای سرش که نمی‌خواهد/نمی‌تواند با من صمیمی باشد. نمی‌توانم ازش برنجم. 

در نیویورک قرار است برای اولین بار برای ۶ هفته تنها زندگی کند. حتما به پارتی و خوش‌گذرانی دعوت میشه. نمی‌خواستم ندیده و ندانسته با بیگانه‌ها مست کند و خودش را در معرض خطر قرار بدهد. ازش خواستم یا قول بدهد که در نیویورک ننوشد، یا بگذارد اولین تجربه‌ش در محیط امن، پیش من باشد که قوانین نوشیدن را یادش بدهم. twisted tea را دوست نداشت. برایش liquor ریختم و اینقدر از مزه‌ی بد الکل غافلگیر شد که اولین شاتش را تف کرد :) شب خوبی بود.