به کیوان گفتم «روز جمعه تراپیست جدیدم، نتاشا، داشت میگفت تو اگر با فلان کس بری بیرون و اوضاع آنطوری که تو میخواهی پیش نرود چیکار میکنی؟ هدفش این بود که چطور قرار است از خودم مواظبت کنم اگر این مرد بیگانه حرفی بزند که ناراحت شوم. به نتاشا گفتم "من این آدم را نمیشناسم. هر حرفی بزند، هر کاری بکند، برایم مهم نیست. در تمام زندگیم قرار نیست بیشتر از چند ساعت را با او وقت بگذرانم. هیچ نفوذی رویم ندارد." تو، کیوان، ولی دوستم استی. با هم کار میکنیم. هر هفته در جلسهها و برنامهها میبینمت. نمیتوانم کنارت بگذارم. دوستم استی. رویم نفوذ داری. برای همین اذیت شدم.»
پنجره را باز کردم چون از عصبانیت گُر گرفته بودم. گفتم «فکر میکردم حماقت کردی چون مست بودی. ولی تو در هشیاری هم احمقی.» گفت «راست میگی.» و خب، وقتی اشتباهش را قبول داشت جایی برای دعوا نمیماند. در سکوت نشسته بودیم. حس کردم سعی دارد از لرزش چانهاش جلوگیری کند. آهسته گفتم «میدانم که عمدا اذیتم نکردی.» گفت «حرف برای گفتن دارم ولی حس میکنم هر چی بگم اوضاع بدتر میشه.» و بعد که حرف زد، اوضاع بدتر نشد ولی بهتر هم نشد. گفت «چیکار کنم که جبران کرده باشم؟» و من نمیدانستم.
- //][//-/
- دوشنبه ۲۵ مارس ۲۴
- ۱۰:۳۹