من میگفتم زندگیم به هیجان نیاز دارد. مثلا یک عشق پنهان، یا یک رازی که از درون مرا بسوزاند و همه چیز را برایم بیمعنا کند. امیلیو گفت «تو طاقت بار احساسی این هیجانات را نداری.» فکر کردم راست گفته. مگم باور به خدا کن که معتاد وقتهایی استم که از درد ِدوری، از لذت صمیمیت، از داشتن و نداشتن توأمانش وقتی ساعت دو صبح تلفن را قطع میکنم «چون برگ سپیدار به چنگ پاییز» تمامم میلرزد.
احساس جوانی میکنم.
درد دارم. بند بند وجودم درد ِندانستن را دارد. استخوانهایم از نتوانستن میسوزند. مگر مثل اینکه زندگی همین است. شکایتی ندارم. حرف از عقل و تجربه آمد. تمام عقل دنیا را هم اگر داشته باشم دلم برای ضعف زانوهایم وقتی با نفوذ نگاهم میکند تنگ خواهد شد. گپ به عقل نیست. گپ به این است که آدم بودن سراسر ضعف است و بعد از بیست سال من تازه دارم حس میکنم که این ضعف لعنتی که سالهای سال است همراهش در جنگ استم، زیباست. سرسخت بودن زیباست. هر بار آغوشت را به روی زندگی باز میکنی، به بالهایت تیر میزنند و تو باز با لبخند و بالهای خونی به استقبال زندگی میروی. این ضعف، این انتخاب، این درد زیباست. تو درد بیست و چهار سالگی منی. تو تیر این روزهای زندگی در بالهای منی.
---------------
یادم آمد از شبی که اینقدر با ایمیلیو گپ زدیم که صدایش دیگر در نمیامد. آدمهای زیادی کسی را ندارند که اینقدر پیششان گپ بزنند تا دیگر صدایشان در نیاید. دردها را بودنش آسانتر میکند. با بودنش احساس جوانی و خوشبختی میکنم.
- //][//-/
- شنبه ۲۴ فوریه ۲۴
- ۱۶:۲۷