میدانی، روزهایی میایند که برای هر ۱۰ دقیقه‌ی روز برنامه میریزم چون دردم زیاد است و زمان نمی‌گذرد. روزهایی میایند که وسط روز از گریه خوابم می‌برد. روزهایی میایند که آدم‌های عزیز و زیبا و مهربان و فوق‌العاده‌ی زندگیم می‌پرسند «چیکار کنم که بهتر شوی؟» و من هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسد. مثل دیروز. ولی امروز، حالا، میخواهم به عصری فکر کنم که تصمیم گرفتیم دور هم جمع شویم و عکس بگیریم. لیزا،‌ مثل مامان‌ها موهایم را مرتب کرد و گفت «چی است در جیبت؟ درش بیار در عکس زشت میاید.» و کلیدهایم از جیبم درآورد و داد به ربه‌کا که قایمش کند. وقتی داشتیم فکر می‌کردیم که کجا عکس بگیریم، مریسا گفت «بیا بریم بین بته‌ها قایم شویم» و همگی با هیجان این ایده‌ی احمقانه را اجرا کردیم. و وقتی من گفتم «کیوان بپر روی پشتم» این ایده‌ی احمقانه را هم اجرا کردیم. و تمام ایده‌های احمقانه‌ی دیگر را.

از پایین به بالا: لیزا،‌ مریسا، الهه، کارتیک،‌ ربه‌کا و کیوان.

ربه‌کا،‌ الهه، کارتیک، مریسا

من و ایوانز. به تماشای مارتن بوستون رفته بودیم و وقتی برمیگشتیم، چند لحظه زیر شکوفه‌های زیبای این درخت ایستادیم و این عکس را گرفتیم.