گفت «تو با حیوان‌ها نمی‌توانی ارتباط برقرار کنی. غیر از آن پیشک زردی که در پارک پیدا کرده بودی و مامانت نگذاشت بیاری خانه.» گفتم « او پیشک احتمالا مُرده. همان چهار سال پیش هم مریض و کثیف بود.» فکر کرد بابتش ناراحتم. سعی داشت سناریو بچیند که نه معلوم نیست که مُرده باشد. گفتم «خیر است اگر مُرده باشد. برایم مهم نیست.» خنده‌اش گرفت. گفت «بعد می‌گی نمی‌دانم چرا مردم به من می‌گن سایکوپت. ببین ده دقیقه با من گپ زدی به شناخت بهتری نسبت به خودت رسیدی. دیگه چی در مورد خودت یاد گرفتی این روزها؟» گفتم «امشب با ربه‌کا بودم و به این فکر می‌کردم که من دوست‌های فوق‌العاده‌یی دارم. احتمالا دوست بدی نیستم که اینهمه آدم خوب با من دوستند.» گفت «تو همیشه گفتی من آدم عوضی استم و دوست بدی استم. چرا از بین اینهمه آدم خوب من یکی از نزدیک‌ترین دوست‌هایت استم؟» میخواستم بگم به قرآن حاضرم یک سال از عمرم کم شود ولی جواب این سوال را بدانم. حاضرم بچه‌ی اولم را بدهم به جادوگر شهر و جواب این سوال را بدانم. حاضرم ده سال نوشابه نخورم و جواب این سوال را بدانم. حاضرم پنج سال کتاب ترموداینامیک شرودر را در کتابخانه‌ام نداشته باشم و جواب این سوال را بدانم. حاضرم شش ماه رانندگی نکنم ولی جواب این سوال را بدانم. بعد از یک نفس عمیق نامحسوس، گفتم «تو آدم عوضی نیستی. من هیچوقت نگفتم تو آدم بدی استی. دوست خیلی بدی هم نیستی. فقط بی‌ثباتی. میایی و میروی. تابستان ۲۰۱۹ رفتی. بعد از فراغت رفتی. پارسال رفتی. حالا کی گفته تو نزدیکترین دوست منی؟» گفت « خودت دو هفته پیش وقتی از پدیز تا مترو پیاده می‌رفتیم گفتی.» گفتم «از دو هفته پیش تا حالا خیلی چیزها عوض شده.» و خبیثانه خندیدم.