مغزم برای یک لحظه هم که بگویی آرام نمیگیرد. به طور متداوم، پیوسته و بیوقفه به کارهایم فکر میکنم. تمام چیزی که از دنیا میخواهم این است که بتوانم یک گوشه بدون فشار امتحانها و ارزیابیها چیزهایی که بهشان علاقه دارم را یاد بگیرم. ولی نه. خواستهی زیادی است. روز سهشنبه امتحان Machine Learning دارم و با تمام علاقهام به این درس، وقت کافی برای خواندنش ندارم و مطلقا هیچ چیزی ازش نمیفهمم. از غصهی نفهمیدنش همین حالا بغضم گرفته.
دلم برای روزهایی که در دانشجو بودن بهترین بودم تنگ شده. شدهام ورژن آبکییی از خودم. در هیچ چیزی بهترین نیستم. میخواهم سرم را بگذارم روی ریل راه آهن و دیگر نخیزم. از متوسط بودن متنفرم و درگیرش شدهام. من قرار نبود هیچوقت متوسط باشم. قلبم از بیهمتی و تنبلیام به درد آمده. باورم نمیشود که یاد گرفتن Machine Learning را گذاشتم به دو-سه روز قبل از امتحان. باورم نمیشود نوشتن مقالهام را گذاشتهام به ماه قبل از دفاع ماستریم.
بر علاوهی تمام اینها، فکر پول و برنامهریزی برای خرجهایم هم هر لحظه با من است. روانشناسم ازم خواسته فردا همراهش ملاقات کنم و من به این فکر میکنم که لعنتی آیا پولش را دارم؟ دلم خانهی خودم را میخواهد و درآمدی که دیگر حداقل برای غذاخوردن صرفهجویی نکنم.
- //][//-/
- يكشنبه ۳ مارس ۲۴
- ۱۲:۴۱