هفته‌ی پیش کرونا داشتم. گلودرد، بدن درد و تب یک‌ طرف، قرنطینه یک طرف. داشتم در اتاقم خفه میشدم. استرس اینکه هم‌خانه‌ام را مریض کنم را داشتم و روزانه یکبار آشپزخانه میرفتم که آب و هر چی نیاز دارم را از آشپزخانه بگیرم. باقی وقت را در اتاقم بودم. روزهای آخر شب‌ها با ماسک و هزار لایه کاپشن (سرد است اینجا) میرفتم پارک قدم می‌زدم. شب آخر در اتاقم داشتم احساس خفگی می‌کردم. دوباره، با ماسک و هزار لایه کاپشن غذایم را برداشتم و رفتم در پارکینگ فروشگاه مورد علاقه‌ام داخل موتر تنها غذایم را خوردم.

مامان هر روز زنگ می‌زد که حالم را بپرسد و هی می‌گفت «میخوای بیایم پیشت؟» و من می‌گفتم نیازی نیست و خوبم. یکی از چیزهایی که هزار و پنجصد بار بابتش ناله کرده‌ام این است که مامان بلد نیست به شکل مفیدی دوستم داشته باشد. میدانم که از روی عشق پیشنهاد میداد که بیاید پیشم. ولی عزیز دلم، از آن سر کشور میایی پیش منی که کرونا دارم و در قرنطینه‌ام؟ که چیکار کنی؟ برایم غذا بپزی و بگذاری پشت درم؟ خب چرا یک دهم ِ پول آن تکتی که میخواهی بخری و بیایی دیدنم را از همانجا یک چیزی آنلاین سفارش نمیدی که بیارند پشت درم؟ بگذریم. مهم نیست. دوستم دارد و دلش میخواست در وقت نیازم پیشم باشد.

چون نمی‌توانستم برم آشپزخانه که آشپزی کنم، دسترسی به غذا نداشتم. وضعم هم نمی‌رسید که از رستورانت غذا سفارش بدهم. کارتیک برایم چند ظرف غذا آورد. ربه‌کا برایم غذا آورد. ایوانز که شاگرد آشپز خوبی است و سرآشپز افتضاحی است، اصرار داشت غذا بیارد ولی منعش کردم. در عوض ساعت ۱۰ شبی که تستم مثبت آمد و من کم بود از وحشت و درد گریه کنم، در برف و توفان رفت برایم دوا و اسپری ضد عفونی از دواخانه خرید. با امیلیو ساعتها و ساعتها گپ زدم. مادر هر روز صبح پیام میداد و حالم را می‌پرسید. عرشیا حالم را می‌پرسید. خاله حالم را می‌پرسید. مریض بودم. استرس کارهای عقب‌مانده‌ام را داشتم. آخ که چقدر استرس کارهای عقب‌مانده‌ام را داشتم. بد است که در بزرگسالی مسئوولیت‌هایم در هر حالی مال خودم است. تبدار و دردمند در اتاقم داشتم خفه میشدم. ولی مهمتر از تمام اینها، مهمتر از همه‌ی این منفی‌ها، محبتی بود که از هر طرف به سمتم روان بود. چقدر من خوش‌شانسم. بی‌نهایت شکرگزار آدم‌های فوق‌العاده‌یی استم که هوایم را داشتند، نگرانم بودند و نگذاشتند احساس تنهایی کنم.