خانه که میایم، مصطفی اتاق زردش را به من واگذار میکند و خودش در اتاق نشیمن میخوابد. همگی هوایم را دارند. از شدت عشق و افتخاری که نسبت به این بچهها حس میکنم گاهی نفسم میگیرد. تی در دو جا کار میکند. بچهی ۱۷ سالهیی که از صبح تا ساعت ۴ و نیم در مکتب است، دو جا کار میکند. مصطفی چندین ماه است که در مکانیکی کار میکند و تمام ترمیمات موترهای همه را در خانه او انجام میدهد. چند هفته پیش سمستر اول دانشگاهش را تمام کرد. سیتا بزرگ شده. مثل همیشه مهربان، با درک و فهمیده است. احتمالا بابت کتابهای زیادی که میخواند است. فارسیش از قبل بهتر شده و به راحتی به فارسی با هم گپ میزنیم. پیدی قرار است چند هفته بعد دانشگاه را دوباره شروع کند. اضطرابش به مراتب بهتر است. همگی (شاید به جز سیتا که ۱۲ ساله است) به حدی از بلوغ رسیدهاند که دیگر نگران اینکه نتوانند سختیهای زندگی را به شانه بکشند را ندارم. سیتا هم مطمئنم تا پنج سال دیگر خودش از پس دشواریهای زندگی برمیاید. نگران این استم که تی زیادی همه چیز را در خودش میریزد و در مورد مشکلاتش حرف نمیزند. سعی میکنم بیشتر حالش را بپرسم که حداقل اگر مشکلی پیش آمد بتواند روی من حساب کند.
به بابا در مورد ایوانز گفتم و حالا همواره مواظبم که مدت طولانی با بابا تنها نباشم که در موردش چیزی نپرسد یا نصیحتم نکند. چند روز قبل دنبال کسی بودم که با من برود به کتابفروشی محبوبم. اول از بابا خواهش کردم که مرا ببرد. ولی تا قبول کرد یادم آمد و گفتم «نه راستش. تو مرا نصیحت میکنی. اگر نصیحت نکنی میرم.» گفت «من قول نمیدم نصیحتت نکنم.» هیچی دیگه :) با سیتا رفتم :] ولی حداقل حالا بابا میداند.
پیدی با چشمهای قلبی و لحن حماسی میگه «هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی در دنیا به اندازهی عشق خوب نیست.» میگم «تو چرا اینقدر چندش و رمانتیکی؟» اینقدر این بچه رمانتیک و احساسی است که نگو :) استرس رابطهام با ایوانز را دارم. پیدی میگه «عاشقش استی و عاشقت است. استرس چی را داری؟ الان تو استرس داری که چرا همه چیز خوب است؟» و میدانم که راست میگه. ولی همه چیز قرار است تا کی خوب باشد؟ ما در ۴۰ سالگی از هم جدا شویم من چه خاکی به سرم بریزم؟ ولی این مختص به ایوانز نیست. من با هر آدمی این استرسها را میداشتم. کلا از وقتی ایوانز با جدیت از آیندهی ما با هم حرف زد، من ترسیدم. خاک بر سرم کنند که اینقدر ترسوام.
آه ۲۰۲۴ عزیزم... چه سال پر باری بودی. ۲۰۲۵، چقدر قرار است پر حادثه باشی.
شب سال نو، برای من بهترین شب سال است. هر سال با خانواده میریم در مرکز شهر. ساعتها در سرما با هم وقت میگذرانیم. بعد ده ثانیهی آخر سال را با بیستهزار نفری که برای مراسم سال نو به مرکز شهر آمدهاند میشماریم، آتشبازی را نگاه میکنیم و خسته و خوشحال برمیگردیم خانه. ایوانز کلافه بود که در بوستون تنهاست و میگفت سال دیگه منم با خودت ببر تگزاس. ای بابا. از فکرش هم استرس میگیرم.
- //][//-/
- پنجشنبه ۲ ژانویه ۲۵
- ۱۶:۵۱